گرهی اخم یونگی روی پیشونیاش ارام ارام باز شد و در این مدت تلاش میکرد درخواست هوسوک رو هضم کنه اما اون چیزی نبود که فکر میکرد باید از هوسوک میشنید.کشتن کلمهای ساده نبود که هوسوک میتونست اون رو به راحتی و با چشمهای قاطعانه درخواست کنه و این زمانی بود که اون هم از حدسیاتش مطمعن نبود پس بزاق دهانش رو قورت داد و گفت ″هوسوک چی داری میگی عزیزم؟″
اما هوسوک نمیخواست موقعیتش رو درک کنه،انگار دوباره احساس ناامنی میکرد و نیاز داشت با تمام قدرتی که در وجودش مونده از خودش محافظت کنه.مغز آشفتهاش دستور میداد یونگی رو به عقب هُل بده و بعد از ازاد شدن بدنش،سوبین رو به داخل خونه کشید که دختر آخی از فشار دست هوسوک از زیر لبهاش در رفت.هوسوک مقابل سوبین و با فاصله کنار یونگی ایستاد و حرفش رو تکرار کرد ″گفتم بکشش یونگی بکشش″
سوبین چیزی نمیگفت و تنها با چشمهای ملتمسی به یونگی نگاه میکرد.خودش هم میدونست دلیل این رفتارهای هوسوک بخشی از کارهای خودش بود پس با سکوت سعی میکرد دوباره جو اطرافش آروم بشه و جرعتی برای گفتن کلمهای تا قبل از اون رو پیدا نکنه
یونگی چشمهاشو محکم باز و بسته کرد و بعد از برداشتن قدمی برای جمع کردن این بهمریختگی،با برخورد دستش به بازوی هوسوک،پسر مو سفید به سرعت دست یونگی رو کنار زد و چند قدم عقب رفت و با نگاهی که ترس و تنفر در اون موج میزد فیاد زنان گفت ″ن،نزدیکم نشو.بهم دست نزن″
یونگی دقیقا از چیزی که هراس داشت به سرش اومد و حالا باید حملهی عصبی هوسوک رو کنترل میکرد.دستهای لرزان از عصبانیتش رو بالا اورد و مقابل هوسوکتکون داد و گفت ″من یونگیام. هوسوک آروم باش بیا پیش من″
هوسوک دوباره مخالفت کرد و به عقب قدم برمیداشت.رنگ چهرهاش پریده بود و اگر یونگی به کارش سرعت نمیبخشید دوباره پسرموسفید از حال میرفت.اما یونگی اینو نمیخواست پس بدون توجه به فریادهای هوسوک به تندی جلو رفت و سیلی محکمی روی گونهاش نشوند.سیلی که صدایش خاتمه تمام فریادها در خانه بود و قطره اشکی که تلاش کرده بود زیر پلکهاش بمونه،روی گونهی سرخش چکید
″به خودت بیا″ این بار با جرعت بیشتری فاصلهاش رو با اون تمام کرد و دو طرف صورتش رو با دستهاش قاب گرفت و گفت ″به خودت بیا لطفا″
سوبین از سکوتی که برای لحظاتی حکم فرما شد و جز صدای نفسهاشون چیزی به دیوارهها برای اکو شدن،کوبیده نمیشد استفاده کرد و بعد از فشردن محکم دستههای کیفش گفت ″ل،لطفا اجازه بدین ب،باهاتون صحبت کنم″
یونگی دستهای هوسوک رو گرفت و وادارش کرد که بنشینه.رو به سوبین برگشت و گفت ″برای چی امروز اومدی؟″ و بعد به مبل تک نفرهی مقابلشون اشاره کرد تا اون دختر بنشینه
سوبین با تردید نشست.انگار از مصمم بودن چند لحظهپیشش کاسته شده بود و حالا با نگرانی به هوسوک که دستهای یونگی رو چنگ زده بود نگاه میکرد.به نظر میاومد یونگی هم میدونست چطور هوسوک رو خوب نگه داره چون برعکس پسر مو سفید اون با آرامش بیشتری دستهاشو نوازش میکرد و کنارش مینشست
کمی سرجایش جابهجا شد و گفت ″بهت میگم چرا امروز اومدم اما الان نه″ لبهاشو تر کرد و با اظطراب ادامه داد ″هوسوک م،من اومدم با تو صحبت کنم″
ESTÁS LEYENDO
I was your lover
Fanficبلاخره قلدر و دردسرساز مدرسه غیبش زد و دوست پسرش وارد اون مدرسه شد Couple : sope _ namjin Genre: Competition _ School _ Romance _ Angst Don't have eny smut Up days: Tuesday Read with a cup of coffee^^