8

345 68 64
                                    

هوسوک حرف جیمین رو قطع کرد : برو دیگه

جیمین شونه ای بالا انداخت و بعد از دوباره نگاه کردن هوسوک از راهرو خارج شد

پسر میتونست به راحتی صدای خنده هاشون رو بشنوه و این باعث میشد که خودش هم لبخند بزنه ، به خودش که نمیتونست دروغ بگه ، همیشه دوست داشت که مثل یونگی دوست های زیادی داشته باشه ، باهاشون بخنده ، گریه کنه ، تمام روز رو خرابکاری کنه و در اخر با گفتن ( مهم نیست ) شب رو تمام کنه

در واقع دوست ها خانواده ی دومی هستن که اعتماد کردن به اون ها خیلی بیشتره ، حداقل این رو میدونی که میتونن درکت کنن و به جای قضاوت کردنت راحت به همه حرفات گوش میدن و اونموقعست که از تمام وجودشون برای نجات دادنت تلاش میکنن

هوسوک این رو از همون ملاقات اول در دوست های یونگی میدید و انتظار داشت که اونو بپذیرن اما انگار واقعا ازش خوششون نمی اومد و لحظات اخری که تصمیم داشت که امشب رو هر کاری کنه تا باور کنن اون واقعا پسر مغروری نیست ، ناامید شد و با خودش گفت : بهتره این بار اصرار نکنی هوسوک

دست هاشو در جیب پالتواش گذاشت و بوت مشکی اش رو دوباره پوشید. در بر عکس بسته شدنش هنگام باز شدن صدایی نمیداد پس همینکه خواست پاش رو بیرون از خونه بزاره صدای یونگی متوقفش کرد : هی آقا کجا؟

هوسوک لبش رو گاز گرفت و سمت یونگی چرخید ، لبخند خجالتی زد و جواب داد : خو ... خونه

یونگی دست هاشو از جیبش بیرون کشید و تکیه اش رو از دیوار گرفت ، سمت پسر قدم برداشت و دوباره در رو همانند جیمین با صدای بلندی بست : خونه؟ ماشین آقای لی رو ندیدم بعدش هم ...

دست هوسوک رو گرفت و به دوباره به دیوار تکیه داد ، یکی از پاهاشو جلو انداخت و سرش رو کج کرد و ادامه داد : مگه اصرار نمیکردی بیای اینجا؟ برای چی یهو ، تنهایی ، بدون ماشین و بی خبر میخای بری؟ ما هنوز جشنی نگرفتیم

هوسوک چند بار روی نوک کفشش ایستاد و دوباره برگشت : فقط ، نمیخاستم مجبورشون کنم به خاطر اینکه با تو رابطه دارم اونا هم به عنوان یکی از خودتون قبولم کنن

_ چند دقیقه پیش دقیقا برعکس همینارو میگفتی و براش هیجان هم داشتی جانگ ، بهم بگو چی شده

_ هی .. هیچی باور کن . نمیدونم

یونگی تکیه اش رو از دیوار گرفت ، دست سرد پسر رو گرفت و پشت سرش کشید‌ : تو تا فردا پیش منی ، قرار باشه جایی بری منم باهات میام

هوسوک هنوز جوابی نداده بود که صدای تهیونگ پخش شد : اون پسره جانگ کجاست؟

به خاطر اینکه پشت به اون ها ایستاده بود نمیتونست ببینتشون پس یونگی دست هوسوک رو تکون داد و با صدای رسایی گفت : هوسوک اینجاست

I was your loverWhere stories live. Discover now