39

197 47 27
                                    

″دلم برات تنگ شده″
یونگی بلاخره تصمیم گرفت این سکوت طولانی که دقایق زیادی بینشون حاکم بود رو از بین ببره.مدت زیادی بود که بعد از رفتن دکتر تونست برای دیدنش به اتاق بیاد البته،اونقدرها هم اجازه‌ی دکتر برای اون مهم نبود،اون فقط با خودش کلنجار میرفت که چه‌ چیزی رو به زبان بیاره تا زخم‌های هوسوک رو بدرد نیاره

دستی که محکم دست‌هاشو گرفته بود رو نوازش کرد؛به نظر می‌رسید هوسوک هم با خودش جنگ داشت چون رفتارهاش با همدیگر همخوانی نداشتن.اون دست‌های یونگی رو محکم گرفته بود طوری که اجازه نمیداد لحظه‌ای از کنارش جابه‌جا بشه اما چهره‌اش رو از مقابل دید یونگی به سمت دیگری برگردونده بود؛یونگی کم‌کم داشت نگران گردن پسری که دقایق طولانی به یک طرف خیره شده،می‌شد اما برای حرف زدن ترس زیادی داشت
نفس عمیقی کشید و دوباره حرفش رو تکرار کرد ″دلم برات تنگ شده هوسوک″

نیمرخ هوسوک تکونی نخورد و فقط سینه‌اش بود که به آرامی نفس‌های منظمی میکشید.یونگی مطمعن بود که دیواره‌های اتاق جواب حرفش رو میدادن اما از طرف هوسوک هیچ امیدی نبود و چرا باید تعجب میکرد؟دکتر‌ به اون گوشزد کرده بود که با اصرارهای زیاد هوسوک چند کلمه‌ای رو به زبان اورده بود و حالا انتظار داشت همانند همیشه صحبت کنه!؟

نگاهش روی دست‌هاشون قفل شده بود.چه کار دیگری از دستش بر‌می‌اومد جز پایین اوردن نگاهش و تلاش برای قانع کردن اشک‌هاش که حالا زمان مناسبی برای سرازیر شدن رو انتخاب نکرده بودن‌ اما انتظار نداشت که کبودی‌هایی روی آرنج پسر ببینه و این وزنه‌ی اشک‌هاش رو پرتر میکرد و بلاخره برای دوباره بدست اوردن بینایی‌اش چند قطره پشت‌سرهم روی گونه‌هاش سرازیر شدن

هوسوک دستش رو بالا اورد،چیزی مانع فریاد کشیدنش میشد،البته اگر هنوز حنجره‌اش کار میکرد چون یادش می‌اومد زیر لمس‌های کسی آوای کلمات رو به یاد نمی‌اورد؛اون حتی همانند نوزادهای چند روزه هم نبود تا با جیغ و داد راه انداختن خواسته‌اش رو بگه
″بهت گفته بودم″

یونگی با صدای هوسوک،به سرعت سرشو بالا اورد و به نیمرخش خیره‌شد.صدای پسر مقابلش همانند روزنه‌هایی نور در بین تاریکی مطلق بود
هوسوک لب‌های خشک‌شده‌اش رو باز کرد و با تلخی که در صداش موج میزد گفت ″دلت برای من تنگ نمیشه″

گردنش که انگار زنجیرهای آهنی از اون‌ها آویزون بود رو آرام به سمتی که یونگی لحظه‌شماری میکرد به چشم‌هاش نگاه کنه حرکت داد و پلک‌هایی که روی اون‌ها وزنه‌های خستگی قرار گرفته بود رو به حالت نیمه‌باز نگه داشت؛اون انرژی زیادی رو برای هر حرکتش صرف میکرد و واقعیتش خسته‌تر از اونی بود که حداقل یک دهم غم‌هایی که تحمل میکرد رو به زبان بیاره هر چند که حداقل میخواست به اون بگه تنفر تنها احساسیه که میتونه با کمال میل به اون داشته باشه اما فکر میکرد معنای تنفر رو اشتباه فهمیده.مگر همونی نبود که نمیخواست هیچ‌وقت دیگه‌ای یونگی رو ببینه؟پس چرا تمام مدت از اینکه کنارش به آرامی نفس میکشید،دلش گرم بود؟چرا چشم‌های اشکیش قلبش رو به بازی گرفته بود؟چرا لمس دست‌هاش دلتنگی‌اش رو بیشتر میکرد؟هوسوک متنفر بود اما تنفر هم احساس بود و احساس‌ هیچوقت پایدار نمیموند و اگر تاییدی برای حرفش میخواست ، همین حالا که دستش رو چنگ زده بود که از رفتن منصرفش کنه تایید بزرگی بود

I was your loverWhere stories live. Discover now