برق فلزی که بین دستهای میسون بود در مردمکهاش منعکس میشد یا چشمههای جوشان چشمهاش بودن که سعی در کنترل اونها داشت؛هنوز معلوم نبود اما مطمعن بود با هر ضربان قلبش به سینهاش،کیسه پر چشمهاش همانند موجهای ناآرام تکون میخوردن.انگار نمیتونست اونها رو روی تصویر ثابتی نگه داره و همچنان تندتند نگاهش رو بین دستهاش و صورت مرد مقابلش رد و بدل میشدن
از آخرین ترسش چقدر میگذشت؟سوالش برای خودش هم خنده داشت وقتی که هر لحظهی این روزهارو با طعم ترس بیدار میشد و برای هر نفس بعدی امیدوار بود که این آخرین بازدمش نیست.حرفش برای خودش خنده داشت اما همین واژهی خنده چقدر برایش عجیب بود؛اصلا چطور میخندیدن؟
انگار دیوارهی سرد حمام هم از اون متنفر بود چون همین حالا کمرش به اون برخورد کرد و به جای فکر کردن به دردی که مهرهمهرهی کمرش رو نوازش میکرد،دنبال این بود که کاش میشد دیوار فقط کمی به عقب برگرده تا حداقل یک قدم از گیرافتادنش فرار کنه؛یک قدم زیاد بود؟
″میدونی یونگی چی میگفت؟″
میسون با پوزخند کریهی حرف زد و قیچی رو بیشتر بین دستهاش چرخ داد. انگار خوشش نمیاومد هوسوک بیشتر از اینها برای هر لحظه یک داستان در ذهنش بنویسه و میخواست تمام کنندهی این داستانها صدای خودش باشه.شعلههای آتش رقصان چشمهاش ،به وجود هوسوک نفوذ میکردن و اون رو از درون به خاسکتر تبدیل میکردن.طوری نگاهش میکرد که انگار بلاخره طعمه مورد نظرش بین دستهاش بودنوک قیچی رو بین موهای مشکی پسر تکون داد و موهاشو لخته لخته بهم میریخت و گفت ″چهرههای ترسیده رو دوست دارم″ لبهاشو جلو داد و گفت ″چقدر بد که نمیتونه این چهره رو ببینه″
هوسوک هنوز نمیدونست اون قیچی با چه قصدی در حال چرخیدن روی پوست سرشه.باید منتظر میموند که سردی فلز روی رگهاش احساس کنه؟قولهای یونگی و هیونشیک فقط هیچ بودن؟منظورشون از قول دادن چه بود؟قول اونها همانند مادری بود که قول خریدن عروسک رو برای کودکش میداد اما این قول تا زمانی ادامه داشت که کودکش دوباره همه چیز رو فراموش میکرد.پس چرا خودش هیچوقت فراموش نکرده بود؟
صدای قیچی شدن چیزی و ریختن تکهای از موهاش روی دستهاش احساس کرد خاکستر وجودش روی پوستش به نمایش گذاشته شد و با هر لختهای از موهاش رد سوختگی روی بدنش میگذاشتن.حالا میتونست بفهمه خوابیدن و بیدار نشدن یک مرگ آسونی بود؛چرا همیشه از اون میترسید؟آرزو میکرد دوباره برگرده به اتاق خودش و هیچوقت درمورد این که ذره ذره خارج شدن روح از بدنت میتونست چه احساسی داشته باشه،فکر نکنهباید میسون رو متوقف میکرد.میدونست باید این کارو کنه و موهایی که برای یونگی بود رو از چنگ میسون نجات بده اما دستهاش زودتر از خودش تسلیم شده بودن و حرکت دادن اونها به سختیِ عقب دادن اون دیوار لعنتی پشت سرش بود
حمام کوچکی که در اون ایستاده بود و صدای قیچی شدن موهاش و نفسکشیدنهایی که در اونجا اکو میشد،انگار قبری بیش نبود که میسون اون رو باهاش شریک میشد شاید،حتی زمان مرگش هم نمیخواستن به آرامش برسه.برای لحظهای دوباره نگاهش رو به سرامیکهای رنگ و رو رفته و پر از حفره داد؛به این فکر کرده بود که همچین جایی روحش از جسمش خسته میشد؟
YOU ARE READING
I was your lover
Fanfictionبلاخره قلدر و دردسرساز مدرسه غیبش زد و دوست پسرش وارد اون مدرسه شد Couple : sope _ namjin Genre: Competition _ School _ Romance _ Angst Don't have eny smut Up days: Tuesday Read with a cup of coffee^^