23

238 59 22
                                    

_ کیه این وقت صبح آخه!

با غر زدن از جای گرم و نرمش به سختی بلند شد. صدای در زدن پشت سر هم می اومد و هر چقدر که میخاست بیخیالش بشه ، نمیتونست

شنل بافتنی که روی صندلی بود رو برداشت ، روی شونه هاش انداخت و با موهای ژولیده و‌چهره ای که هنوز اثرات خواب در اون نمایانه ، در رو باز کرد

با دیدن پسر کوچکی که با لبخند و با یک ظرف رو به روی خودش ایستاده ، کمی به سمتش خم شد
_ سلام آقا

یونگی سری تکون داد و جوابش رو داد : سلام ، چی شده این وقت صبح؟

پسر کوچک با همون لبخند ، ظرف سرامیکی رو به سمت یونگی گرفت و گفت : مادرم گفت این رو به همسایه های جدیدمون بدم

یونگی کمی مکث کرد و خواست بگه که اونا زمان چندان زیادی نمیمونن و دوباره همین روزهاست که به شهر خودشون برگردن اما نتونست که این رو بگه و ذوق پسر و خانواده اش رو کور کنه ، پس سریع ظرف رو از دست های پسر گرفت و گفت : ممنون کوچولو

منتظر بود که پسر از اونجا بره ، اما همچنان سعی میکرد از گوشه و کنار های یونگی ، به خونه نگاه کنه ، انگار که دنبال چیزی بوده باشه

یونگی ابرویی بالا داد و پرسید : دنبال چیزی میگردی؟

پسر کمی بیشتر گردنش رو کج‌ کرد و بعد به یونگی نگاه کرد و گفت: هوپی کجاست؟

یونگی با شنیدن لقب هوسوک ، خنده ای کرد و پرسید : هوپی رو میشناسی؟ چیکارش داری؟

پسر تند تند سرشو تکون داد و جواب داد : معلومه که میشناسم ، دیروز صبح پیش شیرینی فروشی کلی وقت گذروندیم . به من گفت هر موقع احساس تنهایی کردم بیام دنبالش تا با هم وقت بگذرونیم

یونگی ظرف غذا رو در خونه روی زمین گذاشت و با دست به سینه به چارچوب در تکیه داد و گفت : هومممم ، پس تو برای دیدن هوپی اومدی ، اره؟

بالا و پایین شدن سر پسر ، جواب اره رو میرسوند و یونگی جواب داد : خوابه . هر موقع بیدار شد میتونم اونو بهت قرض بدم

پسر با خوشحالی ، تعظیمی کرد و همانطور که از یونگی دور میشد دستش رو به علامت خداحافظی تکون میداد.
یونگی با لبخند سری تکون داد و همینکه خواست در رو ببنده ، صدایی اون رو بازداشت

_ هی مرد جوان ، یونگی

یونگی به رو به رواش نگاه کرد که متوجه مرد شیرینی فروشی که دیروز دیده بود شد ، تعظیمی کرد و با صدای رسایی که به طرف دوم خیابون برسه گفت : صبح بخیر آقا

پیرمرد دستش رو تکون داد و با برداشتن پاکت صورتی رنگی ، به سمت یونگی قدم برداشت. به نظر میاد که مرد شیرینی فروش سعی میکرد تمام سرعتش رو به کار ببره اما آدم های پیر همچنان آروم قدم برمیداشتن

I was your loverWhere stories live. Discover now