5

355 71 70
                                    

حالا دیگر مثل قبل نیستم
مثل قبل از اینکه زنده ام خوشحال نیستم ، از اینکه دوباره به من زندگی هدیه شده شکرگزار نیستم
حالا فقط دوست دارم با خاطره هایمان سر از زندگی جدیدی سر در بیاورم
_____________________
« حال »
مقابل آیینه قدی در اتاقش ایستاد ، هودی صورتی اش رو از گردن و دست هاش رد کرد و کشباف مشکی روی میز رو برداشت .  موهای کاراملی بلندی که‌ نوک‌ اون ها در حال رسیدن به شونه هاش بودن رو جمع کرد و همینکه خواست کشباف رو بین انگشت هاش بزاره ، دست زخمی اش از تا شدن انگشت هاش سوخت

سریع و ناخودآگاه کشباف رو روی زمین انداخت و لعنتی فرستاد. ابروهاشو در هم گره زد و به دست زخمی اش که اون رو با گازاستریلی بسته نگاهی انداخت

سری تکون داد و اروم زیر لب گفت : بیخیال مگه باز بمونه چی میشه؟

هنوز چند دقیقه از گفتن این حرف نگذشته بود که با خم شدن برای برداشتن همون کشباف و ریختن موهای لختش رو چشماش عصبی شد

با حرص بلند شد و با دست سالمش موهاشو از روی پیشونیش بالا نگه داشته بود و همانطور که در رو با صدای بلندی بست ، با قدم های بلندی و صدای غر غرو مانندی از پله ها پایین می اومد : همین امروز میرم و این موهارو کوتاه میکنم ، باید زودتر از شر...

_ چی شده؟

هنوز با خودش حرف میزد که صدای یونگی در اشپزخانه متوقفش کرد ، پسر سمت هوسوک قدم برداشت و با لبخندی مقابلش ایستاد ، به نظرش قیافه عصبی برادر کوچکترش بیش از اندازه دوست داشتنی و بامزه بود : چرا موهاتو اینجوری گرفتی؟

هوسوک با همان عصبانیت اخرین پله هارو پایین اومد و ادامه داد : این موهای لعنتی ، فکر کنم امروز دیگه روز آخرشونه باید برم و تا آخر کوتاهشون کنم

یونگی خنده ای کرد و مچ دست پسر رو گرفت و پشت سرش کشید : تو بیشتر از صد بار اینو گفتی ولی هربار که برمیگردی خونه اون موها هنوز هستن و حتی یک تارشون هم کم نشده ، پس امروز هم بی دلیل غر نزن

سپس با ابرو به کاناپه پشت سرش اشاره کرد و گفت : بشین
هوسوک حق رو به یونگی میداد ،اون هر بار همین حرف هارو تکرار میکرد اما همینکه به نبودن اون مو های کاراملی اش فکر میکرد ، احساس میکرد یونگیِ قلبش رو رنجونده

_ فکر کنم باز به خاطر دستت نمیتونی موهاتو ببندی ، این بار با چی زخم شده؟

با حرف یونگی از فکر بیرون اومد و با مِن مِن کردن ، بدون‌ نگاه کردن به چشم های پسر مقابلش جواب داد : لبه های آیینه تیز بود و خب ... خب حواسم پرت بود

یونگی سری تکون داد و با گذاشتن دست هاش روی زانوهاش از جاش بلند شد و زیر لب گفت : از دست حواست

کشباف رو از دست هوسوک گرفت و چند قدمی برای ایستادن پشت سرش برداشت ، اون کش مشکی رو در مچ دستش قرار داد و با تپش قلب بالایی انگشت هاشو راهی موهای پسر کرد
لب های خشک شده اش رو تر کرد ، بوی موهای پسر بینی اش رو پر کرده بود و هر بار که برای جمع کردن اون تارهای زیبا انگشت هاشو تکون میداد ، حس آشنای عجیبی در قلبش جرقه میزد

I was your loverحيث تعيش القصص. اكتشف الآن