25

233 57 24
                                    

_ یونگی یه لحظه صبر کن ، باور کن که من آدرس خونه و شماره تلفن هامون رو دادم که به محض اومدن خانوادش این پسر رو ببرن

_ چه کار عالی

هوسوک با کلافگی ، کیف وسایل نوزاد رو روی زمین پرت کرد و پشت سر یونگی راه افتاد
_ یونگی من نمیفهمم کجای داستان تو رو عصبانی میکنه !

پسر بزرگتر پوزخندی زد و با عصبانیت سمت هوسوک برگشت و داد زد : بگو کجای داستان منو عصبانی نمیکنه

هوسوک همانند یونگی اخمی کرد و گفت : داد نزن ، اون بچه تازه آروم گرفته

یونگی ، چشم هاشو بست و دوباره بعد از کشیدن نفس عمیقی به چهره هوسوک نگاه کرد. اون پسر هیچ رد  پشیمونی از کارش در چشم هاش چشمک نمیزد و انگار مصمم تر از همیشه بود
اگر بیشتر از این اینجا میموند ، میدونست که هوسوک رو از خودش ناراحت میکرد و این باعث میشد که بیشتر و بیشتر لجبازی کنه پس ، سربع کلیدهای ماشین رو از روی میز برداشت و انگشت اشاره اش رو بالا اورد

_ بچه رو از جایی که اوردی ، برنمیگردونی هوسوک؟ نه؟

هوسوک با شنیدن صدای گریه های اون نوزاد ، با عصبانیت ( نه ) محکمی گفت و از کنار یونگی رفت

انگار یونگی نمیخاست حرف هاشو بفهمه یا حداقل تلاشی برای فهمیدنش کنه. اون بچه یک هیولا نیست ، در واقع هوسوک با دیدن چشم های اوقیانوسی اون پسر آروم میگرفت پس مطمعنن اجازه نمیداد حداقل تا مدتی که کسی رو برای نگه داری از اون پیدا نکنه ، آسیبی بهش برسه

با ترس از اینکه به اون کوچولو آسیبی برسه ، از جای گرم و نرمش بیرون اورد و همانطور که خانم پارک به اون یاد داده بود ، اون در آغوش کشید. دست و پاهاش بی اراده تند تند تکون میخوردن و با صدای بلندی گریه میکرد
_ آروم باش ، آروم باش

سعی کرد با یک دست اون پسر بی قرار رو نگه داره و با دست دیگه اش ، شیشه شیری که هنوز پر بود رو در دهان کوچکش بزاره

بی توجه به صدای محکم باز و بسته شدن در که خبر از خروج یونگی رو میداد ، لبخندی به چشم های نوزاد زد. اون کوچولو سینه اش تند تند بالا و پایین میشد و شکمش رو سیر میکرد .
هوسوک کمی سرش رو به کاناپه پشت سرش تکیه داد : یونگی ، چته تو آخه

***
_ عکساشون رو دیدی؟

پوزخندی زد و عکس بعدی رو در صفحه گوشی اش بالا اورد و ادامه داد : احساس بازنده بودن میکنم

_ و بی اهمیت بودن

_ چی؟

هیون شیک نگاه خیره اش رو از میز گرفت و به سوبین که نگاهش مخلوطی از عصبانیت و حرص بود ، داد.

دلش برای هوسوک تنگ شده بود ، اون عادت داشت حداقل روزی یک بار به هر بهانه ای که شده اون رو ببینه و باهاش وقت بگذرونه ، عادت کرده بود به دیدن خنده هاش حتی وقتی میدونست اون خنده ها یک نقاب مصنوعی بیشتر نیستن و یا شنیدن حرف هاش که با بی میلی از روزهاش تعریف میکرد
حالا تقریبا دو هفته بود که اون رو ندیده و حتی آخرین بار با دیدنش در آغوش یونگی احساس خفه بودن میکرد و بی توجه ، اون رو از خودش رنجونده بود هر چند که حالا خنده هایی که با لب هاش قرارداد طولانی مدتی بسته بودن ، در همه عکس هاش نمایان بود و فکر نمیکرد اصلا اهمیتی داده باشه

I was your loverWhere stories live. Discover now