40

202 60 27
                                    

″آجوما″ تکیه‌اش رو از هوجون گرفت و منتظر آغوشی از زن مقابلش که سراسیمه به سمتش قدم برمیداشت،شد.اون حتی زمان کافی رو پیدا نکرد که دوباره به خونه‌اش نگاه کنه و باور کنه که اون واقعا حالا اینجاست و کابوسی که هنوز ردی روی جسم و روحش گذاشته،بلاخره تمام شده ؛البته شاید

آجوما با چشم‌هایی اشکی و ناباور،دست‌هاشو روی دو طرف صورت پسری که از اون خیلی قدبلندتره گذاشت و گفت ″خدای من.هوسوک تو برگشتی″

هوسوک کمی لبخند زد و زن رو در آغوشش فشرد.گفته بود که اون با مادرش فرقی نداشت؟!حتی میتونست عطر مهربانی رو احساس کنه و شاید این دلیل بستن چشم‌هاش و تکیه دادن سرش به اون بود

زن به آرامی از پسر جدا شد و گفت ″عزیزکم.نور چشم من″
هنوز متوجه مرد کناری هوسوک نشده بود چون همین حالا با دیدن هوجون،از چیزی که میخواست بگه منصرف شد و با چشم‌های ریز شده‌ای که نشونه‌ی در حال به یاد اوردن چیزی بود به اون نگاه کرد.

هوجون خندید و هوسوک بود که سریع گفت ″آجوما.
هیونگ خیلی بزرگ شده منم به سختی شناختمش″
زن پیر با شگفتی و تعجب گفت ″خدای من.این هوجون″ سرشو تکون داد اما همان لحظه دوباره اون زن شیرین بین آغوش مرد بزرگتر در حال غر زدن بود البته غرزدن‌هایی از جنس دلتنگی و جواب‌هایی که فقط صدای خنده بودن‌

هوسوک همچنان به اون دو نگاه میکرد و میتونست حتی تا ساعت‌ها همچنان خیره بمونه.صداهای آشنایی بودن که نمیدونست آخرین بار چه زمانی بود اما سرگیجه‌ای که زمان نشناس بود دیدش رو مختل کرد،صداها رو با حالت منزجر کننده‌ای به گوش‌هاش می‌رسوند و اگر به دست‌های پسرعمویش چنگ نزده بود حالا روی زمین پخش شده بود

هوجون در لحظه چهره‌اش تغییر کرد و پسر لاغر اندام رو با تمام توانش نگه داشت.چشم‌های نیمه باز اون کمی به نگرانی‌اش اضافه میکرد و اون رو صدا کرد ″هوسوک.صدای منو میشنوی؟″

پسر چشم‌هاشو به سختی باز نگه داشت و کلماتی که هیچکدوم اون ها شبیه به واقعیت نبودن رو به زبان اورد ″من حالم خوبه″
هوجون توجهی به اون نکرد.قطعا هوسوک تعریفش از خوب بودن اشتباه بود و قرار نبود طبق میلش با اون رفتار کنه پس روبه زن پیر گفت ″لطفا غذایی برای اون اماده کنید؛فقط با اکسیژن زندست″

هوجون بی‌منظور گفت اما برای هوسوک اینطور نبود.اون فقط برای یونگی زنده بود و حالا بوی نفس‌هاش مخلوط شده بود با عطر تلخ گردنِ اون.هوسوک‌ خودخواه بود و این شاید صفت عشق بود اما چرا این یونگی نبود که برای قدم برداشتن روی پله‌ها کمکش نمیکرد؟عمر عشق اون چقدر بود؟

آره.قبول داشت که همچنان نمیخواست اون رو ببینه و حتی در آخرین رفتارش به وضوح اون رو از قلب جهنمی‌اش رانده بود اما مطمعن نبود اگر فقط با یک تلاش دیگر دیواره‌ی آهنین دروغینی که دور خودش به عنوان حصار نگه داشته بود،فرو نریزه

I was your loverWhere stories live. Discover now