32

242 53 39
                                    

″گفتم که دارم انجامش میدم اما این قول و قرارمون نبود″

گوشی رو روی گوشش جا به جا کرد و کمی بیشتر به پایین راه پله ها نگاه کرد.میدونست که در حال چیدن میز شام بودن اما همچنان از دیده شدنش میترسید پس با صدای آرامتری ادامه داد

″من فقط پسرم رو میخام و بهتره کاری نکنی که از اعتماد کردن به تو پشیمون بشم″

اجازه صحبت به فرد پشت تلفن رو نداد و سریع تماس رو قطع کرد.دوباره به پشت سرش نگاه کوتاهی انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی برای مهار استرسش،دسته ی در بزرگترین اتاق خانه رو چرخوند

رنگ‌های روشن اتاق،کمکی به چراغ ها برای نورانی کردن فضا میکردن و عکس های کوچک و بزرگ نصب شده روی دیوارها،زیبایی رو هدیه میدادن اما اون وقت زیادی برای این تحلیل زیبایی اتاق نداشت

پاکتی که همراه داشت رو روی تخت گذاشت ، به سمت کشوهای کنار تخت پا تند کرد و سریع شروع به گشتن کرد. سعی میکرد چیزی رو بهم نریزه تا ردی از کارش نزاره اما همچنان باید به کارش سرعت میبخشید. نمیدونست که در ثانیه بعد ممکن بود که چه کسی وارد اتاق بشه

دستش رو زیر پوشه‌ها گذاشت و با حس ورقه‌های آلمینیومی لبخند زد،اون هارو سریع بیرون کشید و قرص‌های مدنظرش رو از بین بقیه‌‌ی داروها جدا کرد.یک ورقه رو کامل از قرص خالی کرد و از ورقه دوم تنها دو قرص برداشت‌

همانطور که حواسش به در بود،قرص‌ها رو در قوطی که همراه داشت ریخت و ورقه خالی و نیمه پر رو دوباره در جای خودشون برگردوند.

حالا انگار زمان جای گذاری پاکت بود. کارتون متوسط و تقریبا سبک رو زیر تخت جا داد و دوباره همه جا رو مرتب کرد
ابرویی بالاو نفسش رو بیرون داد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه پیامکی رو به شماره ی ذخیره نشده ای با مضمون <همه چی مرتبه>فرستاد

-----------------------

″این همه اخم لازم نیست. مگه نمیگی فقط امشب اینجاست؟″

″نمیدونم هوسوک″

همانطور که مینی روی شونه‌اش بود و بوسه هایی روی صورتش میزاشت،بشقاب‌هارو نیز روی میز چید
هوسوک شونه ای بالا انداخت و گفت″بیا و بهش فکر نکن.خب؟″

یونگی از لحظه ای که هوسوک به خانم مین اجازه ورود به خونه اش رو داده و حتی قبول کرده بود که یک شبی که در کره به سر میبره رو کنار خودشون بمونه؛ اخم هاش از هم بازنشده بودن و تنها غر میزد

در واقع احساس خوبی وجودش در خونه نداشت اما هوسوک همچنان میخواست دید درستی به داستان داشته باشه
سرش رو به دو طرف تکون داد،خودش هم میدونست که با این رفتارش پسر رو کلافه کرده پس کنارش ایستاد و به اماده کردن غذا نگاه کرد و گفت″کار دیگه ای هم از دستم برنمیاد″

I was your loverWhere stories live. Discover now