41

197 49 11
                                    

یونگی می‌گفت اما بار سنگینی کلماتی که روی دوش هوسوک بود رو نمیتونست احساس کنه.هوسوکی که یاد گرفته بود از هر غبار کوچکی،طوفانی در ذهنش بسازه حالا فکر میکرد اگر یونگی از اون خسته شده باشه چی؟میگذاشت و میرفت؟باید به اون حق میداد؟

برای هوسوک تحمل تمام شدن رابطه از طرف یونگی سخت بود.حداقل میدونست اگه از اون بخواد به دیدنش نیاد یونگی باز هم تلاش میکنه اما اگر مرد مقابلش میخواست چراغ اون دلخوشی کوچک در قلبش رو خاموش کنه هنوز هم میتونست برای چیزی زندگی کنه؟

زانوهاشو در شکمش جمع کرد و کمی به جای خالی جونگکوک که ساعت‌ها از رفتنش میگذشت؛خیره شد.مغز پرسروصدایش همانند یک اداره‌ی شلوغ و بی سر و ته بود‌ و تنها تفاوتش نداشتن مدیری که با خیال راحت در حال نوشیدن قهوه‌اش در دفترش همراه با موسیقی بود

سینی ظرف‌های غذا در کنارش دست نخورده بودن؛رنگارنگ بودن اون‌ها هر کسی رو برای مزه کردنشون تحریک میکرد اما هوسوک فقط به اون‌ها خیره شده بود و اونقدر در ذهنش دست و پا میزد که حتی نمیدونست اسم غذاهای کنارش چی بودن
نمیدونست چرا اما تصمیم گرفت از این اتاق که تاریکی دلگیر غروب رنگ روشنایی‌اش رو تغییر داده رو ترک کنه؛حداقل برای ساعاتی از اتاقش دل بکنه و زمانی که به اینجا برمیگرده
کارمندهای جدیدی به اداره‌ی شلوغ مغزش اضافه شده باشن.در واقع خسته شده بود از دلیل‌های تکراری که تمام شب برای اون‌ها بیدار بود،انگار نیاز داشت به موضوع جدیدی که چند بار برای اون موهاشو بکشه یا اونقدر غرق بشه که ساعت‌ها حتی به سمت دیگه‌ای نچرخه

دست‌هاش روی نرده‌ی پله‌ها کشیده میشد و سردی فلز رو با کمال میل قبول میکرد.عجیب نبود اما تکراری هم نبود.هوسوک عاشق سرد بودن هوا بود؛حتی اونقدر به مرز دیوونگی میرسید که قالب یخی رو بدون دستکش حمل کنه و رگ‌هاش منجمد بشه و یادش نمی‌اومد چه زمانی بود که دل به گرمای یونگی داد.مگر گرمای اون همه‌ی آدم‌‌برفی‌ها رو آب نمی‌کرد؟ پس چرا حالا مقابلش ایستاده بود تا کمی دوباره اون گرما زیر پوستش حرکت کنه؟

″اووو نگاش کن″
هوسوک باید از یونگی که روی زمین روبه‌روی مینی نشسته و توجهی به کناری‌اش نمیکرد عصبانی میشد اما حالا به جای فکر کردن به اینکه چطور قبول کرده با کسی توجه‌ یونگی رو تقسیم کنه؛قدم دیگری به جلو برداشت و مردمک‌هاش روی پسرکوچولویی قفل شدن
″مینی″

دلش میخواست وقتی این اسم رو بگه پسرش کنارش باشه و به سمتش برگرده‌.حالا همه چیز بود؛خودش بود،پسرش بود و هیچ دیواره‌ای برای دور شدن نیست اما نمیدونست چرا حنجره‌اش در زمان‌های لازم کار نمی‌کرد.چند بار تقلا کرد و لب‌هاشو تکون داد ولی حریر مشکیِ بغض کم‌کم دور گردنش محکم‌تر میشد

یونگی که بین راه رفتن پسرش و اون جوجه زرد کوکی فرقی نمیدید؛خنده‌ای کرد.کمی به دیوار پشتش تکیه داد و از گوشه چشم تونست ببینه کسی بی‌صدا کنارشه پس در دو حرکت سرش رو برگردوند و با دیدن هوسوک که چشم‌هاش دنبال مینی بود،خنده‌اش ماسید

I was your loverWhere stories live. Discover now