7

305 70 41
                                    

من تنها در برابر تو باختم ، شکستم و جای زخم ها درد میکند
درستش این بود که گوش هایت را با داد پر کنم و تمام سنگ هایی که در کنار پاهایم بود را به سمت تو پرتاب میکردم اما چرا همانند احمق ها روی زمین زانو زدم و هر آنچه که از تو دارم را جمع میکنم و میبوسم
داشته هایم از تو مستحق بوسه های من هستن ، اون ها تنها دلیل قوی بودن هوسوکِ توعه ...

______________________
_ واقعا هنوز منتظری تو رو به یاد بیاره؟

چنگالش رو روی بشقاب گذاشت و همانطور که آرنج هایشرو روی میز بین خودش و هوسوک میگذاشت به جلو خم شد و ادامه داد : واقعا هوسوک؟

هوسوک فکش رو برای جویدن لقمه اش ارومتر حرکت داد و با بغض اون رو به سختی قورت داد ، احساس میکرد جدیدا به کلمه ( یاد اوری ) حساس شده و خیلی راحت اشکش رو روی صورتش میلغزوند اما کسی متوجهش نمیشد
لبش رو تر کرد و بعد از نوشیدن کمی از اون شراب قرمز در گیلاسش اروم جواب داد : چرا نباید منتظر بمونم هیون شیک هیونگ؟

هیون شیک پرستار 26 ساله ای  در یکی از بیمارستان های معروف و بزرگ سئول بود که در همان بیمارستان نزدیک به دوسالی اشنا شده بود ، هیون شیک شیفته پسر شده بود و دوست داشت هر لحظه رو کنارش بگذرونه

تولدهاشو با خودش جشن میگرفت و هر روز اون رو به جایی دعوت میکرد تا ببشتر از این دلتنگ اون پسر زیبا و پر جنب و جوش نشه ، هر کسی میتونست علاقه در چشم های هیون شیک به هوسوک رو بخونه اما همیشه از اعتراف میترسید و سعی میکرد تا زمانی در تنهاییش پسر رو دوست داشته باشه

در واقع اونقدر همه جا با اون بود که همه دوست های هوسوک و یونگی میشناختنش و همه اون رو فردی از خودشون میدونستن ، البته که جز مین یونگی ... !

_ هوسوک کی قراره باور کنی اون راب...

_ هیونگ از این بحث خسته نشدی؟

هوسوک با اخم ریزی در پیشونی اش اینو گفت و حرف هیون شیک رو قطع کرد ، نفس کلافه ای کشید و دست هاشو روی میز گذاشت : من ... من راحتم ، من اینطوری حالم خوبه

_ خوب نیستی ، این چهره ی هوسوکی که میشناسم نیست ، تو قبل از اومدن یونگی رو دیدی؟

هوسوک با یاداوری اتفاقات چند دقیقه پیش قبل از اومدنش ، لبخند کوچکی زد و به چشم های هیون شیک نگاه کرد : برام موهامو بست ، خودش برام این کارو کرد و حتی ... حتی بهم گفت موهام قشنگه

با صدای ذوق داری اینو گفت که به لحظه ای نکشید تا اون ذوق کوچک از بین بره ، هیون شیک با شنیدن این حرف ها به راحتی درهم رفتن چهره اش رو میشد از صدها کیلومتر دید ، تند تند شروع کرد به پلک زدن و با اشاره کردن  به گارسونی برای اومدن گفت : شامت تمام شد؟

هوسوک لبخندش رو جمع کرد و دوباره به اطراف رستوران نگاه کرد ، هنوز همه چیز بود ، هیچ عوض نشده بود ، همان میز و صندلی ها ، همان چراغ ها ، همان غذاها . تنها چیزی که تغییر کرده بود خودشان بودن ...

I was your loverWhere stories live. Discover now