3 سال بعد
قدمهای بلندی به سمت مطب برداشت و با چهرهای که دوباره رنگ گرفته بود و لپهایی پر داشت،به مرد لبخندی زد و با صدای نسبتا بلندی گفت ″صبح بخیر″هیونشیک همراه هوسوک خندید و اون رو به آغوش گرم و دوستانهای دعوت کرد.کمی دستهاشو روی کمرش تکون داد و بعد از اون از هم جدا شدن و گفت ″صبح توام بخیر.هوا سرده پس فکر نکنم بخوای جایی جز اینجا صحبت کنیم″
هوسوک بینی قرمز شدهاش رو کشید و با بخاری که چاشنی حرفهاش شده بود گفت ″این عالیه که قرار نیست هر بار اینو برای شما توضیح بدم″
هیونشیک سرشو تکون داد و کنار هوسوک به ماشین تکیه داد.شالگردنش رو کمی مرتب کرد و بعد از دست به سینه شدن،کمی سمت هوسوک برگشت و برای گفتن تصمیمش بدون تردیدی گفت ″میدونم امشب به مهمانی جین دعوتی برای همین نمیخوام وقتت رو بگیرم″ شونهای بالا انداخت و گفت ″بلاخره تو توی جشن افتتاح کافهاش نباشی براش ناراحت کنندست″
هوسوک لبهاشو جمع کرد.با هیونشیک موافق بود اما حالا هنوز صبح زود بود و برای آماده شدن وقت زیادی داشت البته اگر مینی پسر خوبی باشه و کمی شیطنتهاشو کنار میگذاشت،حتی میتونستن دقیقهی نودی حاظر بشن اما به هر حال. سری تکون داد و گفت″حق با توعه ولی داری نگرانم میکنی.اتفاقی افتاده؟″
هیونشیک لبخندی زد.آدمهای کمی پیدا میشد که همانند هوسوک جواب بدی رو با خوبی میدادن.آدمهای کمی پیدا میشد که مثل اون تمام مدت مراقبش بود و کمکش میکرد به زندگی عادیاش برگرده.هیونشیک نیازی نداشت که کسی عاشقش بشه اون فقط به هوسوکی نیاز داشت که با سماجت دستش رو بگیره و زندگی واقعیاش رو نشونش بده
انگشتهاشو درهم قفل کرد و گفت ″من یه تصمیمی گرفتم که میخوام تو دربارهاش بدونی″ اینبار دستهاشو در هوا تکون داد و گفت ″یعنی یه جورایی منو تشویق کنی″
هوسوک حالا کمی جدیتر شده بود و با کنجکاوی به مرد کناریاش نگاه میکرد.ایدهای نداشت که هیونشیک چه کاری رو میخاد انجام بده و این باعث میشد بخاد اون مرد زودتر صحبت کنه و بیشتر از اینها در ذهن خودش داستانهایی نبافه
هیونشیک وقتی تمام توجه هوسوک رو به خودش دید،تعللی نکرد و گفت ″من میخوام از اینجا برم″ به ساختمانهای اطرافش نگاه کرد و گفت ″میخوام زندگیمو جای دیگهای شروع کنم.حداقل اینطور وقتی به پشت سرم نگاه کنم از خودم خجالت نکشم.این احساس بدیِهوسوک اخم کرد.اگر یونگی بود از خوشحالی خودش اون رو برای رفتن راهنمایی میکرد اما برای هوسوک اینطور نبود.کمی تردید داشت و نمیدونست چه چیزی رو برای گفتن انتخاب کنه.قانعش کنه که بمونه یا برای رفتن تشویقش کنه؟ این چیزی نبود که آمادگی شنیدنش رو داشت و همین باعث شد لبهاش آویزون بشه و بپرسه ″تو جایی رو انتخاب کردی؟″
BẠN ĐANG ĐỌC
I was your lover
Fanfictionبلاخره قلدر و دردسرساز مدرسه غیبش زد و دوست پسرش وارد اون مدرسه شد Couple : sope _ namjin Genre: Competition _ School _ Romance _ Angst Don't have eny smut Up days: Tuesday Read with a cup of coffee^^