28

215 54 30
                                    

هیون شیک بی هیچ حرفی از بین خورده شیشه ها رد شد و از خونه بیرون رفت اما قبل از اینکه سوار ماشینش بشه تماسی با سوبین برقرار کرد و اون دختر همانند همیشه سریع به تماس هاش جواب داد

_ چیه؟

واقعا یونگی نباید حرف هاش رو نادیده میگرفت وقتی میدونست به راحتی میتونست بهش آسیب بزنه و اون رو از زمین بازی بیرون پرت کنه

اما حالا انگار که اون پسر از خود راضی ، زیادی تونسته بود موقعیت خودش رو باور کنه و فکر کنه هیچکس نمیتونست جایگاهش رو بلرزونه و بدتر از اون کاری کنه با خاک یکسان بشه

_ کلید دفتر آقای جانگ رو داری؟

سوبین تعجب کرده پرسید : دفتر آقای جانگ؟ منظورت دفتر اصلی؟

هیون شیک ضربه محکمی روی سقف ماشینش زد و با صدای بلندی گفت :  اسمش هر گورستونی که میخاد باشه ، کلیدشو داری؟

سوبین بعد از مکث کوتاهی و نامطمعن جواب داد : فکر کنم میتونم پیداش کنم

هیون شیک این بار لبخند روی لب هاش نقش بست : خوبه ، دارم میام

حالا حتی براش مهم نبود که داشت از اعتماد هوسوک سواستفاده میکرد و هر چیزی که به عنوان راز بهش گفته بود رو برای پیش بردن کارهاش از اون ها استفاده میکرد

***

یونگی ، پتوی مینی رو بیشتر دور بدنش پیچوند و به سمت در خانه قدم برداشت. لحظه ای که هوسوک به اون پیام داده بود که میخاست همدیگر رو در این خونه ببینن و مینی رو با خودش بیاره ، سریع آماده شده بود و حالا مقابل در ایستاده بود

نمیدونست چه اتفاقی افتاده که هوسوک از صبح به خونه نیومده و حالا اصرار داشت اینجا با هم صحبت کنن و جای تعجبش اینجا بود که تعداد دفعات کمی به این خونه سر میزدن
شونه ای بالا انداخت و بعد از اینکه رمز خونه رو وارد کرد ، معطل نکرد و وارد خونه شد

حیاط کوچکی که وجود داشت هنوز هم پر از گل و گیاه بود و این یعنی باغبون همیشه به اینجا میاد و سفارشات هوسوک رو به خوبی انجام میداد و به نظر میاد که تنها گل های مورد علاقه ی خودش و هوسوک در باغ و دور درخت کاشته شده بودن

همونطور که سعی میکرد که تمام نوع گل ها رو به یاد بیاره وارد ساختمون اصلی خونه شد ، هنوز در رو کامل نبسته بود که تاریکی که همه جا رو فرا گرفته بود لحظه ای بعد با روشن شدن چراغ ها ، کیک با شمع پر که بادکنک به گوشه های ظرف اون بسته شده بودن و سوت و تشویق ، از بین رفت

همه برای اون تبریک تولد رو میخوندن و برای فوت کردن شمع تشویقش میکردن .اون واقعا باز هم مثل همیشه تولدش رو فراموش کرده بود و تونسته بودن سوپرایزش کنن اما امسال همه چیز فرق داشت. اون دیگه گیج و پوچ نبود و تنها آرزویی که داشت برآورده شده و به جز اینکه این حس و حال خوب بینشون بمونه هیچ آرزویی نداشت

I was your loverWhere stories live. Discover now