رنگ آسمانم را آبی میخاهم
همانند رنگ قلبت
صاف ، زیبا ، آرام و بی هیچ لکه ای از رنگ تاریکی
به نظر می آید که رنگ قلب های عاشق هیچوقت قرمز نبوده
قرمز فریاد میکشد ، به چشم میاد ، فریب میدهد و توجه ها را به سمتش جلب میکند اما ...
انسانی که با عشق دست و پنجه نرم میکند ، همیشه یکگوشه ساکت و آرام به تلاطم های زندگی مینگرد و منتظر میماند تا شب ، خیالش را در آغوشش بکشد و این چقدر شبیه رنگ آبی ...
رنگی که حالا قلب هایمان برای علاقه ی من و تو انتخاب کرده ان ..
_____________________________
_ هوسوک؟_ بیا تو هیونگ
لیوان آب رو بعد از بلعیدن قرصش ، کناری گذاشت و منتظر به یونگی که رو به رویش مینشست نگاه کرد. دو روز بود که اون رو جز شب ها ، ان هم به بهانه ی سرفه ها برای کنارش خوابیدن ، نمیدید.
به نظر خسته میاد ، برای جشنی که برای اولین بار قرار بود با برنامه ریزی های خودش برگزار بشه اظطراب زیادی داشت و این رو هوسوک از گیر دادن های الکی به همه چیز رو میتونست تشخیص بده
_ حالت خوبه؟
یونگی ، دستشو روی بازوی پسر گذاشت و سعی کرد به گودی زیر چشم هاش توجهی نکنه. نمیخاست باور کنه که پسر رو به رویش در حال پژمرده شدن بود و اون تمام مدت دست روی دست گذاشته.
هوسوک دست هاشو که حالا رگ های سبز رنگش به خوبی از روی پوست دست هاش معلوم بود رو روی میز گذاشت و با لبخند سرشو بالا و پایین کرد و جواب داد : من حالم خوبه
به یونگی که خیره اش شده بود نگاه کرد و با همان لبخند پرسید : همه چی داره به خوبی پیش میره؟
یونگی ، دستشو از روی شونه ی پسر برداشت و به جای اون شیشه پر از گلبرگ های سرخی که روی میز خودنمایی میکرد رو برداشت و جواب داد : نمیدونم هوسوک ، اما امیدوارم همینطور باشه
هوسوک نفس عمیقی کشید : مطمعنم جشن امشب غیرقابل تصور میشه ، میدونی؟! میخام یک اعتراف کنم که خیلی خودخواهانه به نظر میرسه
یونگی ابرویی بالا داد و گفت : خب ؟ و اون اعتراف چیه؟
هوسوک کمی به بالا نگاه کرد و لبخندش رو جمع کرد ، چهره اش برای یونگی بسیار بامزه بود و باعث خنده اش شد : بگو دیگه
هوسوک شونه ای بالا انداخت و گفت : خب من خوشحالم از اینکه هیچی از کارهای شرکت نمیدونم و همه رو خودت انجام میدی ، واقعا ممنونم ازت
یونگی با حالت تاسف سرش رو به دو طرف تکون داد و همراه هوسوک خندید : واقعا که
هوسوک همینکه خواست چیزی بگه ، با صدای رعد و برق و نوری که در اتاق پیچید ، به خودش لرزید و به دست های یونگی رو چنگ زد
_ اوه هوسوک
یونگی با تعجب اینو گفت و دست های پسری که محکم چشم هاشو بسته رو فشرد. یادش نمی اومد که هوسوک از رعد و برق بترسه پس سریع گفت : چشم هاتو باز کن هوسوک ، من اینجام ، چیزی نمیتونه به تو آسیبی برسونه
YOU ARE READING
I was your lover
Fanfictionبلاخره قلدر و دردسرساز مدرسه غیبش زد و دوست پسرش وارد اون مدرسه شد Couple : sope _ namjin Genre: Competition _ School _ Romance _ Angst Don't have eny smut Up days: Tuesday Read with a cup of coffee^^