17

250 61 15
                                    

رنگ آسمانم را آبی میخاهم
همانند رنگ قلبت
صاف ، زیبا ، آرام و بی هیچ لکه ای از رنگ تاریکی
به نظر می آید که رنگ قلب های عاشق هیچوقت قرمز نبوده
قرمز فریاد میکشد ، به چشم میاد ، فریب میدهد و توجه ها را به سمتش جلب میکند اما ...
انسانی که با عشق دست و پنجه نرم میکند ، همیشه یک‌گوشه ساکت و آرام به تلاطم های زندگی مینگرد و منتظر میماند تا شب ، خیالش را در آغوشش بکشد و این چقدر شبیه رنگ آبی ...
رنگی که حالا قلب هایمان برای علاقه ی من و تو انتخاب کرده ان ..
_____________________________
_ هوسوک؟

_ بیا تو هیونگ

لیوان آب رو بعد از بلعیدن قرصش ، کناری گذاشت و منتظر به یونگی که رو به رویش مینشست نگاه کرد. دو روز بود که اون رو جز شب ها ، ان هم به بهانه ی سرفه ها برای کنارش خوابیدن ، نمیدید.

به نظر خسته میاد ، برای جشنی که برای اولین بار قرار بود با برنامه ریزی های خودش برگزار بشه اظطراب زیادی داشت و این رو هوسوک از گیر دادن های الکی به همه چیز رو میتونست تشخیص بده

_ حالت خوبه؟

یونگی ، دستشو روی بازوی پسر گذاشت و سعی کرد به گودی زیر چشم هاش توجهی نکنه. نمیخاست باور کنه که پسر رو به رویش در حال پژمرده شدن بود و اون تمام مدت دست روی دست گذاشته.

هوسوک دست هاشو که حالا رگ های سبز رنگش به خوبی از روی پوست دست هاش معلوم بود رو روی میز گذاشت و با لبخند سرشو بالا و پایین کرد و جواب داد : من حالم خوبه

به یونگی که خیره اش شده بود نگاه کرد و با همان لبخند پرسید : همه چی داره به خوبی پیش میره؟

یونگی ، دستشو از روی شونه ی پسر برداشت و به جای اون شیشه پر از گلبرگ های سرخی که روی میز خودنمایی میکرد رو برداشت و جواب داد : نمیدونم هوسوک ، اما امیدوارم همینطور باشه

هوسوک نفس عمیقی کشید : مطمعنم جشن امشب غیرقابل تصور میشه ، میدونی؟! میخام یک اعتراف کنم که خیلی خودخواهانه به نظر میرسه

یونگی ابرویی بالا داد و گفت : خب ؟ و اون اعتراف چیه؟

هوسوک کمی به بالا نگاه کرد و لبخندش رو جمع کرد ، چهره اش برای یونگی بسیار بامزه بود و باعث خنده اش شد : بگو دیگه

هوسوک شونه ای بالا انداخت و گفت : خب من خوشحالم از اینکه هیچی از کارهای شرکت نمیدونم و همه رو خودت انجام میدی ، واقعا ممنونم ازت

یونگی با حالت تاسف سرش رو به دو طرف تکون داد و همراه هوسوک خندید : واقعا که

هوسوک همینکه خواست چیزی بگه ، با صدای رعد و برق و نوری که در اتاق پیچید ، به خودش لرزید و به دست های یونگی رو چنگ زد

_ اوه هوسوک

یونگی با تعجب اینو گفت و دست های پسری که محکم چشم هاشو بسته رو فشرد. یادش نمی اومد که هوسوک از رعد و برق بترسه پس سریع گفت : چشم هاتو باز کن هوسوک ، من اینجام ، چیزی نمیتونه به تو آسیبی برسونه

I was your loverWhere stories live. Discover now