9

311 72 65
                                    

باور کن
باور کن مرا که خواستم از تو دست بکشم اما
چشم هایم تنها چهره ی تو را میبینند
گوش هایم صدای تو را میخواهند
لب هایم برای بوسیدن تو میلرزند
و قلبم برای تو میتپد
مگر من یک ابرقهرمانم که بتوانم در برابر این ها مقاومت کنم ؟ من در برابر تو تسلیم شدم چون توانایی جنگیدن ندارم ...
________________________________
_ اگه چشم هامو ببندم و راه برم ، مشکلی نیست؟

_ معلومه که هست ، میفتی و زخمی میشی

هوسوک از جواب هیون شیک سری تکون داد و روی پیاده رو که از باران چند ساعت پیش هنوز هم خیس بود ، قدم برمیداشت و با خودش فکر کرد < یونگی هیچوقت همچین جوابی بهم نمیداد >

سپس لب هاشو تر کرد و گفت : دلم برای این کار تنگ شده

بینی قرمز شده اش از سرما رو کشید. تقریبا داشت یخ میزد اما همیشه از هوای سرد لذت میبرد و هر چقدر بیشتر سردش میشد لبخندش پهن تر روی صورتش نقش میبست

هیون شیک با متوجه شدن بینی قرمز هوسوک و لپ های رنگی اش ، مچ دستش رو گرفت و اون رو سریع از بین مردم رد میکرد و پشت سرش میکشید : وقتی گفتم با ماشین برگردیم به خاطر این بود

هوسوک اخمی کرد اما ناچار پشت سرش راه افتاد و اعتراضی نکرد

هیون شیک در ماشین رو باز کرد و هوسوک رو وادار کرد سوار بشه : میرم یه چیز گرم بیارم از ماشین پیاده نشو

هوسوک سریع گفت : چیزی نمیخام هیونگ

اما هیون شیک به پسر توجهی نکرد و بعد از بستن در ماشین سمت هوسوک سمت کافه ای که چند قدمی از ماشین دور بود رفت

هوسوک شونه ای بالا انداخت و دوباره از ماشین پیاده شد ، در رو بست و با لبخند به اون تکیه داد ، همانطور که چشم میچرخوند و از باد سردی که به گوش هاش وارد میشد لذت میبرد نگاهش به بیمارستان آشنایی افتاد ...

( فلش بک )
پلک هاش با سرعت فراوانی از هم جدا شدن و به مردمک هاش اجازه دادن سقف سفید بی لکه و تمیز رو برانداز کنن‌. بزاق دهانش رو قورت داد و با احساس سنگینی چیزی روی بینی و دهنش اروم دست راستش رو بالا اورد و اون رو لمس کرد
متوجه شد که اون دستگاه اکسیژن بود اما دقیقا نمیدونست برای چی باید اون رو براش گذاشته باشن‌‌. سوزن های در دستش با هر حرکت سوزشی ایجاد میکردن اما بی توجه به اون ها دستگاه رو از روی بینی و دهنش پایین کشید

گردنش درد میکرد و چرخوندن سرش سختش بود اما باید متوجه وضعیتش میشد. پس کمی به خودش زحمت داد و بعد از نگاه کردن به دست چپش فهمید که باندپیچی شده

با بسته شدن چشم هاش صحنه ترسناکی مقابلش روشن شد. مسابقه ، شرطبندی ، تاریکی ، فریاد ، ترسیدن ، التماس ، یونگی ... یونگی

I was your loverWhere stories live. Discover now