گفتم که «عشق چیست؟» تهی کرد جام و گفت:
«بر هرکسی به شیوهای این داستان گذشت»"نصرت رحمانی"
______________
پارت 6 :<سرنخ 🔎>
به بندر ساچئون رسیدند. ماشین توقف کرد و اولین نفر جونگکوک بود که چشم گشود...نگاهی به موتور نازنینش انداخت و سپس به پسری که با دهن نیمه باز به خواب رفته. از جاش بلند شد و به سمت پسر حرکت کرد...لبخند تو گلویی زد و صداش رو صاف کرد:
"هی...کله فرفری..."
تهیونگ از نزدیکی صدا از جا پرید و صورت جدی جونگکوک رو در فاصله ۳۰ سانتی متری از صورت خودش دید...گنگ به صورت جونگکوک نگاه میکرد. شاید قلبش به خاطر جا پریدن از خواب اینطور به کوبش در امده!!!...شاید نه؛ حتما باید اینطور باشه!!..
اما چشمهای سرکش تهیونگ که وجب به وجب صورت پسر جدی روبهروش رو رصد میکرد، به تاپ تاپ قلبش دلیل نامعلومی میدادند...با بالا رفتن کنارهی لب جونگکوک،چشمهاش به سمت لبهای خوش فرمش چرخید:
"تهیونگ خیلی کُندی...اخر خوابالوییت کار دستت میده!!"
تهیونگ گیج پرسید:
"چ_چرا؟؟"
در عقب ون باز شد و جونگکوک روش رو برگرداند. مردی با ماهیچههای به شدت حجیم گفت:
"بیاید پایین..."
انگار یه دوئل مخفی بین جونگکوک و اون مرد شکل گرفت. جونگکوک سینه سپر کرد و با جدیت به تهیونگ نگاه کرد، با ابروش اشاره کرد که بلند بشه...تهیونگ بلند شد و یک قدم عقب تر از پسر بزرگتر به راه افتاد...جونگکوک مخفیانه نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و وقتی حواس پرتیش رو دید، بهش نزدیکتر شد و با لحنی اروم، بهش تشر زد:
"اونجا هیچی نمیگی!فهمیدی؟؟"
تهیونگ هومی گفت و سرش رو تکون داد...وارد یک بار شدند...احتمالا از این استریپ کلاب کوچولو، برای پوشش کارهاشون استفاده میشه...مرد عضلانی برگشت و رو به جونگکوک لب زد:
"منتظر باشید تا به رئیس خبر بدم"
جونگکوک بدون حرفی به سمت یکی از صندلی های نزدیک بارمَن رفت و تهیونگ هم مثل جوجهای که هرجا مادرش بره همراهش میره، جونگکوک را دنبال کرد. جونگکوک روی یکی از صندلیها نشست و کلافه با دستش ضرب گرفت و روی میز ریتم نامشخصی زد...تهیونگ با دقت به جونگکوک نگاه کرد و نگاه های خیرهی تهیونگ، جونگکوک رو کلافه میکرد...جونگکوک باورش نمیشد...از اینکه این پسر دست پا چلفتی داره نگاهش میکنه، لذت میبرد!!!...و این کلافهترش میکرد...
ESTÁS LEYENDO
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfic♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...