آدم وقتی یه حس تکرار نشدنی رو با یکی تجربه میکنه، دیگه نمیتونه اون حس رو با کس دیگهایی تجربه کنه! بعضی حسها خاص و ناب هستند، مثل بعضی آدمها..
________________
پارت ۱۷:<یاداوری📜>
[ادامهی فلاش بک]"هی...درو باز کنید...خواهش میکنم باز کنید..."
جونگکوک با فریاد گفت...از تاریکی نمیترسید، یا از نمناک بودن و یا صداهای عجیب غریبی که بعضی مواقع به گوش میرسید...تنها هدفی که داشت این بود که از اینجا بیرون بیاد و با خاله سوهیونش کله فرفریش را نجات بده...
هر بار که صورت کله فرفریش رو به یاد میاورد، قدرت صداش بیشتر میشد...بیشتر داد میزد اما انگار، این منطقه طلسم شده بود. صدایش به گوش هیچ کس نمیرسید...
براش وعدهی غذایی میاوردند. جالب بود که مثل یه زندان انفرادی، محفظهای برای فرستادن غذا به داخل داشت...و جونگکوک به این فکر کرد که چرا باید اتاقی مانند اتاقهای زندان توی فیلمها، داخل زیر زمین یتیم خونه باشه...
کابوس یک روزهاش تبدیل به سه روز شد...سه روز توی آن انبار زندانی بود و فریادش به هیچکس نمیرسید...و حالا دیگه صدایی ازش در نمیامد...روی زمین با ذغالی که از آنجا پیدا کرده بود نقاشی میکرد...نقاشی یه پسر با موهای فر، با چشمهای درشت، با لبخندی شیرین...
صدای باز شدن در اهنی امد و نگاه جونگکوک به سمت در کشیده شد. نگهبان لعنتی!...دستش بی اختیار مشت شد. نگهبان با صدای خشنی لب زد:
"بیا بیرون..."
بدون حرف از جایش بلند شد...دلش میخواست مرد کنارش رو به صد تکهی مساوی تقسیم کنه، اما نمیتونست...طبیعت لعنتی بعضیها رو ضعیف و بعضی ها رو قوی میکنه...و الان جونگکوک ادم ضعیفیه، سریع نابود میشه...
در حال حاضر، تنها چیزی که براش مهم بود اینه که سریعا پیش کله فرفریش بره و بغلش کنه تا نترسه...نگهبان سمت اتاق اقای دوو بردش. در رو باز کرد و به جونگکوک نگاه کرد:
"برو داخل..."
تمام نفرتش رو در چشمهاش ریخت و به نگهبان نگاه کرد...بعد هم همان نگاه رو نصیب اقای دوو کرد...کسی که باعث شده کله فرفریش زجر بکشه...
اقای دوو با دیدن جونگکوک لبخندی مهربان زد و گفت:
"جونگکوک پسرم...حالت چطوره؟.."
در مقابل، پسر هیچ حرفی نزد. اقای دوو از جایش بلند شد و قدمی به سمت جونگکوک ۶ ساله برداشت. چشم جونگکوک تکانی نخورد. هنوز به صندلی اقای دوو نگاه میکرد...صدای اقای دوو را شنید:
"پسرم، ندیمهها میگن دردسر درست کردی..."
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و با لحنی جدی لب زد:

ESTÁS LEYENDO
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfic♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...