اما
براى مَن
تو آن هميشه اى"قیصر امین پور"
____________________
پارت 5:<دردسر شیرین🐾>
روی تخت خوابیده بود و ریشه مزاحم کنار ناخنش رو میکند...از تنهایی به شدت میترسید؛ درسته الان هم در اتاقش رو بسته و جونگکوک رو نمیبینه، اما همین که بدونه کسی اونجاست، بهش ارامش میده...
صدای کفش جونگکوک رو شنید...از زمانی که جونگکی ماموریتهاشون رو گفته بود خوابش نمیبرد. میدونست جونگکوک قراره یک یا شاید هم دو روزِ کامل به بندر ساچئون بره،و همین عامل، وحشت به تمام وجودش انداخته بود...
سریعا از اتاق بیرون امد و اسمش رو صدا زد:
"جونگکوک...."
ساعت ۳ صبح بود و برای بیدار بودن تهیونگ به شدت تعجب برانگیز...جونگکوک با تعجب به تهیونگی که با لباس های بیرونی، از اتاقش خارج شده بود زل زد:
"این وقت شب چرا بیداری؟ برو بخواب"
تهیونگ دستهاش رو داخل جیبش کرد و یک قدم جلوتر امد:
"من، از تنهایی میترسم...دنبالت میام..."
جونگکوک تصمیم داشت نخنده، اما نتونست و با صدا شروع به خندیدن کرد:
"جدا جین تو رو از کجا پیدا کرده؟!!!.از تاریکی میترسی!!"
شماتت بار سرش رو تکون داد و در خروجی رو باز کرد..تهیونگ سریعا همراهش رفت:
"بزا منم باهات بیام..."
"نه"
"چرا؟؟؟"
"چون نمیتونم مسئولیتت رو قبول کنم. علاوه بر اینا میخوام جنسا رو پشت موتور بزارم...."
پارچه مشکی روی موتور رو برداشت و چشمان تهیونگ موتور مسابقهای مشکی جونگکوک رو دید...از زیباییش چشمهاش برق زد و با حالتی که انگار التماس میکرد گفت:
"واااو، من تا حالا سوار موتور به این باحالی نشدم...بزار بیام..."
جونگکوک پفی کرد و سرش رو، رو به بالا و به طرف آسمان برد...انگار میخواست شکایت تهیونگ رو به آسمانها کنه:
"یاااا، برا عذاب دادنم اینو فرستادی؟؟کفاره گناهامه ناموسا؟؟"
جونگکوک چند قدم جلو امد و شانه به شانه تهیونگ قرار گرفت...با وجود این که شب بود و روشنایی زیادی وجود نداشت، میدونست جونگکوک با ابروهای گره کرده داره نگاهش میکنه؛ برای همین سرش رو پایین انداخت. بر خلاف تصورش صدای ارام جونگکوک رو شنید:
"منم وقتی بچه بودم مثل سگ از تاریکی میترسیدم...اما میدونی چی شد؟؟مجبور شدم بهش عادت کنم...وقتی بهش عادت کنی، دیگه برات ترسناک نیست پس...."
YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...