من از خودم میپرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده است، حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر میرسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی میکند، معمولا انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست.
کتاب تونل اثر ارنستو ساباتو
***********************
پارت دو: < تناقض چشمهات🍂>
به سمت پسر سرکش توی اتاقش رفت...اون موش کثیف حق نداشت وارد اتاقش بشه..اما الان پاش رو فراتر گذاشته بود و دستهای ناپاکش، قاب عکسی که از مقدسات براش مهمتره رو برداشته...سرنوشت خوبی در انتظارش نبود.تهیونگ برگشت و با جئونی که چشمهاش؛ کاسه خون بود، چشم تو چشم شد...جونگکوک، قاب رو از دست تهیونگ بیرون کشید. پایه چوبیش دست تهیونگ رو خراش داد اما دردش در برابر ضربه ای که جونگکوک به صورتش زد، ناچیز بود...جونگکوک تهیونگ رو گوشه دیوار گیر انداخت و با دست راستش گردنش رو فشرد...دستش رو اروم اروم بالاتر برد و پسر مو فرفری رو مجبور کرد روی پنجههاش بایسته.
تهیونگ احساس خفگی میکرد و ناخوداگاه دستش به دست روی گلوش چنگ زد...صدایی مثل خِر خِر از گلوش بیرون امد و وقتی دید نمیتونه نفس بکشه، پاهاش شروع به تقلا کرد...جونگکوک بعد از چند ثانیه دیدن صورت کبود پسر، فشار دستش رو به اندازهای که پسر رو به روش بتونه نفس بکشه، کم کرد...تهیونگ به سرفه افتاد و هوا رو بلعید، به محض پر کردن ریههاش با مقداری هوا، فشار دست جونگکوک بیشتر شد و دوباره حالت خفگی شروع شد...چند بار این عمل رو انجام داد و دفعه اخر، وقتی تن تهیونگ به خاطر نبود اکسیژن، کم کم شل شد، جونگکوک دستش رو برداشت...
بدن بی رمق تهیونگ روی زمین افتاد و شروع به سرفه کرد...صدای جونگکوک رو شنید:
"فکر کردی حرفای من شوخیه؟؟هااا؟جواب بده..."
تهیونگ سرش رو سریع به معنی نه تکون داد...با دستش گردنش رو ماساژ میداد و سرفه، امانش رو برده بود...جونگکوک نیشخندی زد:
"اهان! پس هنوز منو نمیشناسی!!! حرف منو به یه ورت گرفتی و با خودت گفتی چی به چیه، اگه به حرفش گوش ندم چیزی نمیشه که....درست میگم؟؟؟"
تهیونگ، با سرفه و صدای منقطع گفت:
"عُ_عذر میخوام....دیگه...تکرار نمیشه..."
جونگکوک تک خندهای کرد و نگاهش رو از روی تهیونگ برداشت:
"من تو دایره لغات مغزم، عذر میخوام وجود نداره...باید جای کاری که کردی تنبیه شی..."
تهیونگ، مثل بچه ها زانوهاش رو به بغل کشید و چمبره زد:
"منو و تو(سرفه)...تازه هم دیگه رو شناختیم...خواهش میکنم(سرفه)...ایندفعه رو بگذر"

YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...