رفتن،
که همیشه دست تکان دادن نیست
همیشه باخداحافظ گفتن همراه نیست
میشود بمانی اما رفته باشی!
چقدر دورِمان پُراست،
از ماندههای رفته.__________________
همیشه فیلمهایی که پایان خوشی ندارند بیشتر به یاد ادما میمونه...دلیلش هم اینه که با حسرت، با ارزوی یک ایندهی زیبا، با دلشکستی برای بازی بیرحم سرنوشت تنهات میگذاره...اینجوری دردی که شخصیتها کشیدند رو حس میکنی. و این حس با تو ماندگار میشه...
مثل حسی که جونگکوک داشت...هنوز هم با یاداوری خاطرات بچگیش، زخم کهنه قلبش سر باز میکنه و به درد میاید...هنوز هم با یاداوری اون دوران، چشمهاش اشکی میشه و شروع به باریدن کریستال های شفافش میکنه...حتی الان...
با یاداوری صورت مظلوم پسرک کله فرفری خاطراتش، چشمهاش اشکی شدند...هنوز هم عادتهای بچگیش پایدارند. هر وقت دلش برای صورت پسرک تنگ میشد، زانوهاش رو بغل میگرفت و به چشمهاش اجازه میداد تا اونجایی که میشه، ببارند..مثل الان که زانوهاش رو در بغل گرفته بود و تا جایی که تونست برای کله فرفریش عزاداری کرد
از طرفی تهیونگ هم زانو به بغل گرفت و به اتفاقی که داخل استخر افتاد فکر میکرد...با یاداوری بوسهی جونگکوک، ناخواگاه دستش به سمت لبهاش رفت. با انگشت اشارهاش لبش رو لمس کرد...جونگکوک اولین بوسش رو دزدید. اما چرا ناراحت نیست؟؟!!بلکه انگار؛ با بوسیده شدنش حس بی سابقهای از هیجان رو در وجودش لمس کرد...
لبخندی به لب اورد اما با یاداوری دوشیک، لبخندش جمع شد و به خودش نهیب زد:
"تهیونگ احمق...جونگکوک دوست پسر داره یادت رفته؟!!."
دست از لمس لبهاش برداشت و تصمیم گرفت از این بوسه متنفر باشه...زیر لب تکرار کرد'جونگکوک فقط یه منحرفه'، اما فقط خدا میدونه که قلبش، حرفای داخل ذهنش رو پس میزد و میگفت 'اما منم این بوسه رو دوست داشتم'...
اینقدر با خودش کلنجار رفت که حتی متوجه افرادی که داخل خانه امدند نشد...سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و اروم با خودش صحبت میکرد. صدای در اتاقش و بلافاصله صدای جونگکی به گوشش خورد:
"تهیونگ میتونم بیام داخل؟..."
تهیونگ سریع بدن کوچکش رو از پشت در کنار کشید و در باز شد...جونگکی در را باز کرد و به دیدن تهیونگ لبخندی زد و گفت:
"خوبی؟؟؟"
تهیونگ خجالت زده، سر تکون داد و لب زد:

ESTÁS LEYENDO
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfic♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...