قسم
به
اُمیدی
که
میروید
از
جای
بریدگی
زخم
در
تن🌱_____________________
پارت 18:<یادآوری۲📜>
"عوضیِ اشغاااال....."
با تمام توانش فریاد کشید...
دو روز از وقتی که به ادارهی پلیس رفته بود گذشته و جونگکوکِ ۷ ساله، هر لحظه منتظر یه خبر از جانب اون پلیس مهربان بود...توی این چند روز هر لحظه به خوب بودنِ شغل پلیسها فکر کرد و حتی به دوستای یتیم خانهاش گفت تصمیم گرفته پلیس بشه...
بلاخره اقای پلیس امد و جونگکوک با دیدنش، از روی تخت پایین پرید...با شوق به سمت پلیس دوید و گفت:
"سلام..."
مرد برگشت اما مثل دفعههای پیش، نه با لبخند نگاهش کرد و نه جواب سلامش را داد...مرد برگشت و به همراه دوستهای پلیسش به سمت پلهها رفت....
سمت اتاق اقای دوو!...
بعد از چند دقیقه، یکی از مامورهای پلیس، داخل امد و ثانیهای بعد، خانم سانگ از در وارد شد...نفس جونگکوک داخل سینهاش حبس شد. البته بقیهی بچهها هم همینطور...خانم سانگ این چند روز را به یتیم خانه نیومده بود و تمام بچهها فکر میکردند از دست اون زن خشن خلاص شده بودند...
خانم سانگ به بچهها نگاهی انداخت و چشمهاش روی جونگکوک ثابت ماند. جونگکوک با اخم نگاهی به ان زن انداخت و سپس چشمهاش به سمت راه پلهها چرخید ...
همه چیز نوید از خبر بدی میداد...و جونگکوک ترسید... میترسید اتفاقی برای کله فرفریش افتاده باشه...
خانم سانگ به بچهها نزدیک شد. همهی بچهها فرار کردند، به جز جونگکوک...جونگکوک با اخم به خانم سانگ نگاه کرد...
زن نیشخندی زد و گفت:
"پسرک بیچاره!.."
جونگکوک چیزی نگفت...خانم سانگ جلوتر رفت و موهای پرکلاغی پسر کوچک را گرفت. جونگکوک چشمهاش را از درد بست اما ذرهای ضعف نشان نداد...خانم سانگ خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
"حتی پلیس هم به حیوانای کوچکی مثل شما اهمیت نمیده..."
خانم سانگ با لبخندی از جونگکوک دور شد...کاسهی چشمهای کوچک پسر، پر از اشک شد. اما سریعا با دستهاش، انها را پاک کرد...اون زن فقط دوست داشت اذیتش کنه و گرنه اون پلیس قول داد بهش کمک کنه...باید کله فرفریش رو پیدا میکرد...
پلیسها بلاخره پایین امدند. جونگکوک با نگاهی کنجکاو به انها نگاه کرد و گفت:
"اجوشی..."
سمت مرد دوید...مرد، نگاه دردمندی به جونگکوک انداخت و با صدایی که از ته چاه میامد گفت:

CZYTASZ
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...