intro

2.8K 227 40
                                    

"دستاتو ببر بالا..."

ترسیده، دستاش رو روی سرش گذاشت. لرزش دستش واضح بود...مرد نزدیک‌تر امد و دستاش رو گرفت و به سمت پشتش برد...حس سرد فلزی که به دستاش زده شد، ازارش میداد...صدای مردِ پشت سرش، کنار گوشش پخش شد:

"همدستت کجاس؟؟"

"همدست ندارم..."

به دیوار کوبیدش...با برخورد سرش به دیوار، اخ بلندی گفت:

"احمق، میدونی اگه همدستت رو معرفی نکنی، جُرمت سه برابر میشه؟؟"

"قسم میخورم، همدست ندارم..."

مرد کمی ساکت شد و بعد از چند ثانیه، دستبند داخل دستِ پسر رو کشید...پسر چشماش رو باز کرد و نگاهش به ماشین پلیسی که کمی دورتر پارک شده بود ، افتاد...

با رسیدن به ماشین، مرد پشت سرش درِ عقب ماشین رو باز کرد و پسر رو توی ماشین پرت کرد.مرد بدعنقی که پشت سرش بود، روی صندلیه کمک راننده نشست...حالا که تونست به صورت مرد پشت سرش نگاه کنه، اقرار کرد که خشونتش اصلا به صورت ارام و زیباش نمیخورد...صدای راننده رو شنید:

"اسم؟؟"

صدایی از اون پسر در نیامد...راننده از آینه داخل خودرو به پسر نگاه کرد...چشمهاش تیز بود، درست مثل اژدها...

"هی...کَری؟؟اسم؟؟؟"

"کیم تهیونگ..."

"سن؟؟"

"نمیدونم...."

راننده به مرد کناریش نگاه کرد و تک خنده‌ای عصبی زد...سرش رو کامل به سمت پسر برگرداند  با عصبانیت لب باز کرد:

"احمقی؟؟میدونی پیچوندن پلیس چه عاقبتی داره؟؟یه بار دیگه ازت میپرسم...سن شناسنامه‌ایت رو بگو؟؟"

"شناسنامه...ندارم"

مرد کمک راننده که مدتی ساکت بود شروع به صحبت کرد:

"اسمتو از کجا میدونی؟؟"

"توی ۵ سالگی تصادف کردم، کسی که پیدام کرد...میگفت پلاکی توی گردنم بود و فهمید اسمم، کیم تهیونگه"

راننده میخواست تهیونگ رو دوباره سوال پیچ کنه اما مردی که بهش دستبند زده بود، به راننده نگاه کرد:

"هی، بریم کلانتری اونجا بقیه سوالا رو میپرسیم...سوال بیشتر در غیاب وکیل غیر قانونیه"

ماشین حرکت کرد...هر لحظه ضربان قلب پسرِ مو فرفری بیشتر و بیشتر میشد...به محض ایستادن ماشین، مردی که روی صندلی کمک راننده بود از ماشین بیرون امد و در عقب رو باز کرد...تهیونگ رو با خشونت از ماشین بیرون کشید...خم شد و از شیشه نیمه باز با راننده صحبت کرد:

"ممنون نامجون...شیفتت تموم شده، میری؟؟"

نامجون لبخند معذبی زد و سرش رو تکون داد...مرد خداحافظی کرد و تنه محکمی به تهیونگ زد و به حرکت وادارش کرد...دست تهیونگ داخل دستبند کشیده شد و سریعا از مرد اطاعت کرد...صدای اشنایی امد، صدای راننده بود:

"جین..."

انگار اسم مردِ پر خشونت کنار تهیونگ رو صدا کرد...جین برگشت و به نامجون نگاه کرد:

"مراقب خودت باش..."

جین بدون تغییر کردن حالت صورتش، سرش رو تکون داد و به تن نحیف تهیونگ هل کوچکی داد:

"حرکت کن..."

وارد ایستگاه پلیس شدند، چند سرباز به جین سلام نظامی کردند و جین سرش رو تکان داد...تهیونگ با استرس چشمهاش رو بسته بود و دعا میکرد...نمیدونست در اینده چه اتفاقی ممکنه براش بیوفته. مردی که دستبند تهیونگ رو گرفته بود ایستاد و تهیونگ هم،مجبور به ایستادن شد...جین به دور و بر نگاهی کرد و وقتی کسی رو اطرافش ندید، در اتاقی رو باز کرد و پسر مو فرفری رو به داخل اتاق هل داد...پسر با تعجب پرسید:

"چیکار میکُ..."

جین، کلت کمریش _ نوعی اسلحه_ رو از کمربندش در اورد و رو به تهیونگ گرفت:

"دهنت رو باز کن..."

"چرا؟؟"

"خفه شو و کاری که میگم رو انجام بده..."

عرق سردی از کنار شقیقش پایین چکید....باید به حرف این پلیس دیوونه گوش میداد؟؟فعلا که چاره‌ای نداشت...دهانش رو باز کرد و جین، لوله کلت رو داخل دهان تهیونگ گذاشت...تهیونگ از شدت بهت و وحشت، بغض کرد و در شرف گریه بود، اما صدای مرد رو به روش توجهش رو جلب کرد:

"یه بار میگم، پس خوب گوش بده...میدونی به جرم دزدی چند سال باید آب خنک بخوری؟؟ سه سال...اگه خیلی وکیلت تلاش کنه ۲ ماه از مجازاتت کم کنه...اما من دلم برات سوخته و میخوام کمکت کنم‌"

اشکی از گوشه چشم تهیونگ پایین چکید و چند بار پلک زد...صدای مرد رو میشنید، اما بخاطر لوله تفنگی که توی دهانش قرار داشت عقلش مختل شده بود...مرد ادامه داد:

"البته این کمک نیست چون اجباره...اگه قبول نکنی یه گوله تو دهنت خالی میکنم و هیشکی نمیفهمه، یه پسر بدون شناسنامه توی کره مُرده...این یه فرصت برای زنده موندنته...."

تهیونگ پلک هاش رو محکم فشار داد و چند قطره اشک از چشمهاش چکید.مرد که از ترسیدن تهیونگ لذت میبرد پوزخندی زد و ادامه داد:

" یه سرقت بزرگ در راهه، و تو چه بخوای چه نخوای باید توش شرکت کنی...فقط چند تا دوربین و کامپیوتر رو هک میکنی و در عوض، علاوه بر ازادی کلی پول گیرت میاد...الان مجبورم داخل زندان انفرادی بندازمت، اما حدوداً ۶ ساعت دیگه درِ زندان رو برات باز میکنم. پس اونموقع باید بیدار باشی، فهمیدی؟؟"

تهیونگ چشمهام رو از درد بست و سرش رو تکون داد..جین لوله تفنگ رو از دهن تهیونگ بیرون کشید و تهیونگ توانست نفس بکشه...کلت رو جای قبلیش گذاشت و با لحنی که اصلا مسالمت امیز نبود لب باز کرد:

"فکر فرار یا لو دادنِ من به ذهنت خطور نکنه...چون به ثانیه نمیکشه که جونت رو از دست میدی..."

𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍Where stories live. Discover now