دوست داشتنِ یک نفر
دوست داشتنِ داستان های زندگی اون آدمه
چون همون تجربیات
ازش کسی که امروز هست رو ساختن____________________
پارت ۱۵:<تغییر👤>"باشه..."
چشمهای نامجون روی دو لب قلوهای جین ثابت ماند. خدای من!!چه اتفاقی افتاد؟ جین قبول کرده بود؟...اگر الان به صورت ناگهانی از خواب بپره تعجب نمیکنه!...پیشنهادی که 90 درصد احتمال رد شدنش بود پذیرفته شد!.. 'از خوشحالی بال دراوردن' بهترین اصطلاحی بود که میتونست به وسیلهاش حالتش رو وصف کنه.
نمیخواست به نامجون جوابی بده اما این پسر چموشه کنارش، حتی اگر هزارن دلیل رو براش توضیح میداد، میدونست بیخیالش نمیشه و باز هم درخواستش رو تکرار میکنه. از طرفی شب باید به خونهی جونگکوک میرفت تا در مورد نقشهی سرقتشون صحبت کنند. وقت زیادی برای خوابیدن نداشت و انگار نامجون رو دزد زمانش میدونست...
جین غرق در فکرهای بیپایانش بود و حواسش به نامجونی که برای باشهای که گفت در حال پر پر زدنه نبود...صورتش به روبهرو بود و داشت به رود هان نگاه میکرد. چقدر سخاوت مندانه خورشید نورش رو روی آب پراکنده کرده!!..
داشت به این فکر میکرد که اگر همین الان هم به خونه برسه به زور 4 ساعت میتونه بخوابه و زمان کمی برای استراحتش داره...شب هم شیفت داره و داخل محیط کارش چرت زدن ممنوعه...لبهاش رو باز کرد تا به نامجون بگه سریعا باید به خانه برگرده...که حرفش با اهی در گلو نتوانست اظهار وجود کنه
نامجون چند ثانیهای میشد که لبهاش رو محکم روی لبهای جین کوبیده بود...چند ثانیهای میشد که چشمهاش رو بسته بود و با تمام وجودش داشت پسر مقابلش رو میبوسید. هوا نیمه سرد بود و اون بوسهی اتشین مثل یه قهوهی داغ توی سرمای زمستون بود...همین قدر لذت بخش...طعم بهشت میداد!!
نامجون دستش رو روی ران جین گذاشت و جسم ورزیده جین که در مقابل خودش، کوچولو و اسیب پذیر بود رو سمت خودش چرخوند. الان داشت بیشتر حسرت میخورد. چرا برای داشتنش، اینقدر دست دست کرد؟ چی میتونست مانع این حس فوق العاده باشه؟...
براش همکاری جین مهم نبود. مثل بوسهی قبلی بدون هیچ توقعی لبهای گوشتی جین رو میمکید و هر بار سلول های بدنش از خوشحالی میلرزیدند...با دقت و عمیق، لب بالاییش رو میمکید. لبهای جین به قدری گوشتی بود که حتی با یه بوسه عادی، باعث میشد سر تا پای نامجون پر از لذت بشه. حالا نوبت لب پایینش بود. با لبهای خودش به بازیش گرفت و با دقت مکید. انگار قرار بود با لحظهای صبر از دستش بده!...
جین چشمهاش رو بسته بود و عملا کاری نمیکرد. خیلی وقت بود که بوسیده نشده بود. عجیب بود براش اما هر بار لبهای نامجون به لبهاش میخورد، توی مغزش کودتا میشد...فکرهای جورواجور

YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...