هوا کمکم سرد شده بود؛ درختها برگی نداشتند و مردم سعی میکردند بعد از کار سریعا به خونههای گرمشون برگردند.
تهیونگ با قدمهای آهسته و پوچ به سمت جلو حرکت میکرد؛ جین بهش گفته بود جلوی دوربینها آفتابی نشه و اون هم همینکار رو کرده بود. با ماشین کوین قرارگاه اومده بود اما حالا حواسی براش نمونده بود که رانندگی کنه. یه چوب کوچولو پیدا کرده بود و بی حوصله به تیرکهای فلزی میزد تا صدای دینگی که ازشون میاد کمی آرومش کنه...
از طرفی جونگکوک بی سر و صدا و با فاصلهای از تهیونگ پشت سرش راه میرفت. نمیتونست اون پسر رو ساده رهاش کنه! و حالا به تصمیم خودش افرین میگفت چون لااقل تهیونگ رو از پشت سر میدید و میتونست قلب مغرورش رو کمی آروم کنه...
ناگهان تهیونگ ایستاد و قبل از اینکه پسر بزرگتر بتونه عکس العملی نشون بده برگشت. چند ثانیهای کله فرفری بهش چشم دوخت و در اخر پوزخند زد:
"چرا دنبالم راه افتادی؟"
جونگکوک دندون قروچهای کرد و گفت:
"برای اینکه بهت هشدار بدم اگه بخوای گروه رو ترک کنی، زنده نمیمونی..."
"ههه، مطمئنی؟"
"شاید وقتی خوابی یه پشتی رو صورتت قرار بگیره و با یه گلوله راحت به خواب عمیق بری؛ یا توی اون اتاق لعنتی خود کوین فرشتهی مرگت بشه...نباید اینقدر ناشی و احمقانه حرفت رو بزنی.."
تهیونگ خندهی بیمهابایی کرد و قدمی جلو اومد:
"کوین شاید شما رو بدون فکر بکشه اما من رو...بعید میدونم!"
جونگکوک اخم غلیظی کرد و با لحن تندی پرسید:
"منظورت چیه؟"
"منظورم واضحه! من براش قیمتیتر از پولم..."
جونگکوک ابروهاش رو بالا انداخت و با عصبانیتی که سعی میکرد کنترل کنه گفت:
"باهاش خوابیدی؟"
"چه فرقی به حالت میکنه؟"
جونگکوک با عصبانیت دستش رو جلو برد و گردن کله فرفریش رو گرفت. موها و گردن تهیونگ، اجزای مورد علاقهاش بودن!! با دندونهایی که از فشار عصبی به هم فشرده شده بود لب زد:
"سوالمو با سوال جواب نده..."
تهیونگ با وجود خفگی جزئی لبخندی زد و گفت:
"ب_بار اولم...نیست که...کسی غیر از تو لمسم میکنه.."
لحظهای خشم جلوی چشمهاش رو گرفت...جونگکوک بیشتر از قبل گردن پسرک رو فشرد و فریاد زد:
"حروم زاده! اما تو گفتی قبل از من با کسی نبودی.."
تهیونگ چشمهاش رو بست و به سختی لب باز کرد:

YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...