part 12

1.1K 140 138
                                    

تو همیشه قشنگی؛ توی تموم وقتایی که حواست نیست و موهاتو دور انگشتت پیچ و تاب میدی وقتایی که دنبال من میگردی که با صورت سرخ شده از حرص غرایی که توی دلت تلنبار شدن و بزنی! یا مثلا وقتایی که موهای نم دارت به لپ های چلوندنیت چسبیدن و خیره به گوشی نخودی میخندی توی تموم این لحظه ها هیچ دور بینی نمیتونه شفافیت اون بازتابی رو که من از قلبت توی نگاهت میبینم رو ثبت کنه.

____________________
پارت ۱۲:<حس قشنگ بودنت!👨‍❤️‍💋‍👨>

همیشه توی داستان‌های مختلف، اولین ها رو با کسی امتحان میکنیم که عاشقشیم...مثل اولین اغوش، اولین بوسه، اولین رابطه و خیلی چیزای دیگه...اما برای جونگکوک اولین هاش اینطور نبود...همیشه سعی میکرد از بقیه دور بمونه و فاصله‌اش رو حفظ کنه...رئیسش راست میگفت، اون یه هیولا بود و یه هیولا باید همیشه تک پر باشه...

سر اولین های زندگیش، اتفاقات خوبی پیش نیومد...کسی که اولین اغوش رو بهش داد، مو فرفریش!!...اون زودتر از همه مرد...و کسی که اولین بوسه و رابطه رو باهاش به انجام رسوند، کسی بود که موظف شده بود بکشتش...بهش احساس پیدا کرده بود اما نه اونقدری که از وظیفه‌اش بگذره...یاد گرفته بود همیشه تنها باشه و آدما رو از خودش دور کنه

اما جونگکوک سرِ تهیونگ حس میکرد متفاوت رفتار میکنه...حتی برای خودش هم عجیب بود که نمیتونه این موجودی که از قضا 'کله فرفریه' رو از دست بده. حاضر بود به تمام وظایفش، کارش و حتی زندگیش پشت پا بزنه...اما برای چی؟؟اون که خیلی وقت بود قلبش سنگی شده بود!! یعنی...داره عوض میشه؟داره اروم اروم غبارای روی قلبش شسته میشه؟به خاطر اون پسر؟!!

تهیونگ نابلد بود. لبهای گرمش رو تنها روی لبهای جونگکوک گذاشته بود و برای جونگکوکی که حالا بیشتر میخواست در گرما حل بشه، این کافی نبود...پس مثل پسرک چشمهاش رو بست و لب نرم پسر روبه‌روییش رو وارد دهانش کرد...شاید بدنش سرد بود که از گرمای لبهاش، احساس ضعف میکرد...

ضعف برای چی؟!!مگه به نظر خودش قوی ترین انسان روی کره‌ی زمین نبود!اما حس ضعیف بودن دست از سرش بر نمیداشت...
احساس ضعف میکرد چون، باید بعد از این بوسه پسر رو به روش رو برنجونه تا بتونه ازش هر چه زودتر دور بشه...دوست داشت ثانیه ثانیه‌اش رو اینطور بگذرونه اما جون تهیونگش براش مهم‌ترین چیز بود...درسته! کی میتونست اون رو از احساسی که بی نهایت دلنشینه جدا کنه؟!! حتی خودش هم یاری رقابت با حس های جدیدی که در قلبش ریشه کرده بود، نمیشد...

نرم میبوسید، عمیق و بعضی مواقع شدید میمکید...دلش میخواست اینچ به اینچ لبهاش رو مزه کنه...مخصوصا وقتی که کله فرفریش با ناله‌ای ناخوداگاه، قلب تپنده‌اش رو به تنش بیشتری وادار کرد...

باید به خودش میومد؟!!باید از پسر رو به روییش جدا میشد؟!! چشمهاش رو باز کرد و با دیدن مژه‌های کوتاه و پرپشت پسر که روی هم رفته بودند و از چهره‌ی تهیونگ، منظره‌ای دوست داشتنی ساخته بودند خیره شد...سرعت لبهاش رو کاهش داد تا بتونه لبهاش رو از میل شدید ادامه این کار منصرف کنه. با اینکه تمام وجودش فریاد نارضایتی میزدند، لبهاش رو از لبهای پسرک رو‌به‌روش جدا کرد و به سرعت، سرمای سوزناکی که بدنش وارد شد...

𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora