کاش بودی تا برایت میگفتم چقدر غمگینم، چقدر تنها، چقدر شکست خورده و چقدر همچنان ادامه دهنده!
کاش بودی تا برایت تعریف میکردم که تا چه اندازه قوی بودم و در مقابل چه رنجهای عظیمی تاب آوردم!
کاش از تمام جسارتها و درایتها و تلاشهایی که به کار گرفتم میشنیدی و ناگهان از راه میرسیدی و میگفتی: "من داشتم از آن دورها تو را نگاه میکردم که چه با شکوه در دل طوفان جهانت -جسورانه- پیش میرفتی، جا نمیزدی و ادامه میدادی و چقدر دلم میخواست میآمدم نزدیکتر و محکم بغلت میکردم."
کاش بغلم میکردی و خستگی تمام روزهایی که جز خودم کسی را برای ادامه نداشتم، از تن اندوهگینم بیرون میکردی.
من بیپناه و خسته و غمگینم و اگرچه ظاهرا رسیدهام؛ اما جای زخم و کبودیهای مسیر سخت و ناعادلانهای که از آن گذشتهام، هنوز درد میکند...____________________
پارت 25:<تعقیب و گریز🚔>با مهارت هویجها رو خورد میکرد و زیر چشمی به پسر شیطونی که روی کابینت نشسته و در حال تکان دادن پاهاشه نگاه میکرد...سعی میکرد به خورد کردن ادامه بده، اما پاهای سفید پسرکی که روی کابینت نشسته بود مدام حواسش رو پرت میکرد...
تهیونگ، همونطور که روی جزیره پاهاش را تکان میداد و به پسر مومشکیاش نگاه میکرد گفت:
"جونگکوک..."
جونگکوک که تمام حواسش پیش پسرکش بود، سریعا جواب داد:
"بله؟..."
"اوومممم...اون پسره بود. دو_دوشیک...دوست پسرت بود؟"
جونگکوک از لحن حسود پسر لبخندی توی گلو زد...وقتی استرس میگیره کمی لکنت میگیره و این برای جونگکوک سوپر کیوت بود...با لحنی جدی جواب داد:
"بیشتر رابطهی یه شبه بود تا دوست پسر..."
کارد را روبهروی صورت تهیونگ گرفت و تهدید گونه لب باز کرد:
"من فقط...تکرار میکنم 'فقط'...دارم برای تو اشپزی میکنم و این یعنی..."
"یعنی دوستم داری!..."
تهیونگ جملهاش رو کامل میکنه...شاید برای اولین بار، تهیونگ تونست روی خجالتی جونگکوک رو ببینه. موفرفری خندهاش گرفته بود. جونگکوک ناگهانی مثل یه بچه اهو شد و سرش رو زیر انداخت...و تند تند هویجاش رو خورد کرد...
پسر کوچکتر چند دقیقهای به جونگکوک نگاه کرد...مدت کوتاهی میگذره، اما به حدی دیوانهی جونگکوک شده که حتی اگر بگه بمیر، سریعا میمیره!!...
پسر مو مشکی روبهروش، تنها دلیل زندگیش شده...تنها دلیل!....
جونگکوک نوچ ارامی گفت و ملامت گونه زبان باز کرد:
YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...