من دوست داشتنت را انتخاب کردم. در تاریکی شب، در خنکای صبح، در تنهایی پاییز، در غروب سرد زمستان، در عطش بیطاقت ظهر تابستان، من دوست داشتنت را انتخاب کردم. در میانهی راههای پُرپیچ و تاریک، در مسیرهای ناخوانده، در اندوههای طولانی، در شادیهای کوچکم، من، دوست داشتنت را انتخاب کردم …
_________________
پارت 23: <دیگه نمیترسم🎡...>"به نظرت برای سلامتی ریوک ضرری نداره؟"
نامجون به چهرهی نگران جین نگاهی انداخت و گفت:
"مگه نمیگی بیماری ژنتیکیه و مغز استخوانش رو درگیر کرده...پس شهربازی براش بد نیست. تازه روحیاش رو باز میکنه..."
جین به برادرش که هیجان زده ویلچرش رو به این و طرف و آن طرف میکشه نگاه کرد و لبخند زد...شاید نامجون راست میگه!!...ریوک همیشه اخر هفتهها رو تنها در خونه سپری میکنه، اینجا حداقل برای چند ساعت خوشحاله...
با گرفته شدن دستش، ناخوداگاه اخمی بر چهره اورد و به نامجون نگاه کرد...پسر بلندتر هوفی کرد و گفت:
"مگه قبول نکردی دوست پسرت باشم؟؟ پس چرا هنوزم وقتی دستت رو میگیرم با اخم نگاهم میکنی؟..."
جین، چند بار پلک زد و در اخر با صدای ارومی لب زد:
"م_متاسفم...عادت نکردم..."
"هیونگ، این ترن هواییه رو ببین..."
جین به صورت بشاش برادرش لبخند زد:
"میخوای امتحانش کنی؟؟"
ریوک، معذب خندید و گفت:
"ا_اگه بهم اجازه بدهند که سوار شم..."
نامجون با لبخندی که چال روی گونهاش را نمایان میکرد جلو امد و ویلچر ریوک را به سمت ترن هوایی حرکت داد:
"ریوک تو تمام این وسایل رو میتونی سوار شی!..."
جین سرعت قدمهاش رو زیادتر کرد و همدوش با نامجون حرکت کرد. لبخندی به ریوک که با هیجان تند تند صحبت میکرد و روی ویلچر بالا پایین میپرید زد و به نیمرخ نامجون خیره شد...
میتونم بهش اعتماد کنم؟!...اون میدونه چطور من رو خوشحال کنه!
نامجون نیم نگاهی به جین کرد و با دیدن نگاه خیره پسر کوتاهتر به خودش، بازوش رو جلو اورد...جین لبخندی زد و یکی از دستهاش رو دور بازوی نامجون حلقه کرد...
چرا اینقدر دوستم داره؟!!
هر بار که رفتار بدون توقع نامجون رو در مقابل خودش میدید، سردرگم میشد...
از طرفی پسر بزرگتر، در پوست خود نمیگنجید...داشت با جین قدم میزد، عاشقانه نگاهش میکرد و به او لبخند میزد...و در کمال تعجب جین به او اخم نمیکنه و با لبخند جوابش رو میده!!

KAMU SEDANG MEMBACA
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fiksi Penggemar♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...