[فلاش بک]
"هول نشو، فقط میخوام موهات رو از جلوی چشمات کنار بزنم"
کوین با دستهاش، موهای فر تهیونگ رو از روی چشمهاش کنار زد و سپس نزدیک گوش تهیونگ لب زد:
"حواست به سیبل باشه، یکی از پاهات رو حتما جلوتر بزار و اون یکی پات رو عقبتر که اگر اسلحه لگد زد پرت نشی. اول با کلت شروع میکنیم، کار با اسلحههای رگبار برای تو سخته."
تهیونگ سرش رو تکان داد و کلت رو محکمتر گرفت. کوین نگاهی به نیمرخ جذاب پسر کرد و گفت:
"وقتی میخوای شلیک کنی باید نفست رو حبس کنی، پس از همین امروز تمرینات دم و بازدمی که بهت گفتم رو شروع کن. چون تازه کاری دستت پرش و خطا زیاد داره؛ بعد از یه مدت قلق گیری رو به صورت حرفهای انجام میدی و تیر پَرت نمیزنی"
تهیونگ دوباره سرش رو تکان داد و اینبار با دقت به سیبل نگاه کرد. سختتر از برنامه نویسی نبود که! اون یه هکره پس این چیزا نباید براش سخت باشه...
جونگکوک! میخوام به خاطر تو قوی شم...
هنوز یادآوری صحنه عشق بازی جونگکوک اذیتش میکرد؛ اما حالا بعد از هزاران بار تجزیه و تحلیل صحنهای که دیده بود، متوجه فیلم بودن و الکی بودن این مسئله شد.
اون دختره...مینا...جونگکوک رو خوب میشناخت! باید ازش اطلاعات میکشید و متوجه حس واقعی جونگکوک به خودش میشد.
حس دست کوین کنار پهلوش اعصابش رو به هم ریخت؛ همچنین صدای مردونهی کنار گوشش:
"شلیک کن تهیونگ..."
بدون وقفه شلیک کرد. درست میگفت؛ دستش پرش داشت و قطعا از سیبل خارج زده. کوین دکمهای رو فشرد و سیبل توسط چند نخ که به قرقره وصل بودن به اونها نزدیک شد. در خارجیترین خط سیبل زده بود. کوین لبخندی زد و به تهیونگ نگاه کرد:
"کارت حرف نداشت. مطمئنم توی یک هفته میتونم ازت یه تک تیرنداز بسازم."
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
"اونوقت چرا؟!"
کوین لبخند کجی زد و لب باز کرد:
"اینجوری بگم که نمیدونم چرا جذبت شدم! تو یه پک انسان کاملی...از نظر من! و میخوام تو جزو گروهم باشی. به قدری خواستهام قویه که حاضر شدم روی شغلم ریسک کنم تهیونگ"
کله فرفری با جدیت اسلحه رو کنار گذاشت و گفت:
"قانع نشدم!"
کوین نزدیک تهیونگ شد اما پسر کوچکتر قدمی عقب رفت و لب زد:
"بهت اعتماد ندارم!"
"میدونم...اما ما با هم قول و قراری گذوشتیم!"
"هنوز هم سرش هستم! یاد دادن کار با اسلحه در ازاش کار کردن برای تو...اما نمیفهمم اگه برای شغلت من رو میخوای، چرا روی کارت ریسک کردی؟"

KAMU SEDANG MEMBACA
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fiksi Penggemar♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...