بهتر از پاییز، و این چند قطره باران سرد، تو هستی و حس گرم دوست داشتنت، که مثل شالگردنی سرخ و بیقرار، وجودم را عاشقانه در آغوش میگیرد. بهتر از پاییز و این برگهای زرد و نارنجی، تو هستی که مهرت، دلگرمی تمام این روزهاست ...
______________
"میشه 85 وون اقا..."جین سریعا کارتش را از جیبش در اورد و به مغازه دار داد...مغازه دار بعد از زدن مبلغ از جین رمز خواست...چند ثانیه بعد مغازه دار اخمی کرد و همزمان با نگاه خیرهاش به دستگاه گفت:
"اقا موجودیتون کافی نیست..."
جین هول شده سرش رو تکان داد و در جیبهاش دنبال مقداری پول گشت...خجالت زدهاش کرده بود. شاید بدترین جملهای که جین میتونست بشنوه اینه که موجودیش وسط ماه خالی شده و چیزی براش باقی نمانده...
مقداری پول در کیف پولش پیدا کرد و با دادن به مغازه دار و گرفتن مابقی آن، از مغازه بیرون امد...الان حتی ۱ وون هم در کارتش موجودی نداشت و همین به شدت ازارش میداد...به سمت ماشینش رفت.
از طرفی خوشحال بود چون همونطور که به جونگکوک گفته بود، تونست مواد غذایی که جونگکوک نیاز داره رو بخره و ازش تقاضای پول نکنه. اخه براش دردناکه...برای کسی که دوست داره برای بقیه بی منت خرج کنه و نگران باقی مانده پولهاش نباشه، طلب پول از دیگران براش عذاب اوره...بقیه ماه میتونست کارهای پاره وقت انجام بده و یه جوری پول در بیاره...
گوشی تلفنش را از جیب خارج کرد و با جونگکوک تماس گرفت...برنداشت برای همین قطع کرد و ماشین رو به حرکت در اورد. زیر لب گفت:
"حتما خیلی گشنه گذاشتمش، داره چیزی میپزه..."
با رسیدن به محوطهی بیرونی خونهاش، با لبخند پلاستیک های خرید را برداشت و به سمت خانهی جونگکوک رفت...اما با دیدن در نیمه باز، باعث شد ناخوداگاه پلاستیک خرید از دستش رها بشه و به سمت خانهی جونگکوک پرواز کنه...
جونگکوک تونسته بود در اخرین دقایق قبل از بیهوشی هم از تهیونگ محافظت کنه...با بغل کردن بدنش...اما از بخت بدش هوشیاریش رو از دست داد...
اشکهای بیاختیاری که از چشمهاش میچکید، باعث دید تارش شده بود اما میتونست بالا رفتن میله رو ببینه...بدن جونگکوک سنگین شده بود و پاهای تهیونگ بی جونتر از این بود که اون تن قوی رو تحمل کنه...روی زمین افتاد و جسم بی حس جونگکوک رو در آغوشش کشید...
براش مهم نبود اون مرد میخواد بکشتش یا زندهاش بگذاره...الان تنها چیزی که میتونست چشمهاش ببینه صورت غرق در خون جونگکوک و تنها چیزی که حس میکرد سردی بدنی که در اغوش گرفته بود...
نمیدونست داره به چه کسی التماس میکنه...دست لرزونش رو روی گونه جونگکوک گذاشت...قطره اشکی از چشمش پایین چکید و مقداری از خونِ روی صورت جونگکوک رو با خودش شست...با التماس زمزمه کرد:

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfic♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...