part 8

1.1K 131 219
                                    

من که عاشق خودش نبودم!
چشمانش!
نگاهم که میکرد
ناخواسته
تمامم را برایش می دادم.

_______________________
پارت 8:<first kiss💋>

وقتی می‌گویند بعضی وقتا احساسات رو میشه از چشم خوند راست میگن...مهم نیست توی کابوسه یا بیداری...التماس های اون زن رو میشنید...

اسلحه رو به سمت پسر بچه‌ی کوچک گرفته بود...نمیتونست شلیک کنه!!! اون قاتل نبود...ادم ناپاکی نبود...انتقام جو نبود...اصلا دلیلی برای کشتن یه نفر نداشت!!!.چشمهاش تار شد. بخاطر غباری بود که در هوا پراکنده بود. با باز کردن چشمهاش، زنی رو دید که خودش رو روی پسر بچه انداخته بود. نمیتونست بفهمه چی میگن، به احتمال زیاد زن داشت التماس میکرد...از چشمهاش میتونست بفهمه. چشمهاش داشت باهاش صحبت میکرد...

"کیم چکار میکنی؟؟شلیک کن..."

به سر گروهبان نگاه کرد...مرتب سرش رو به چپ و راست تکون میداد. نمیتونست به اون زن و بچه شلیک کنه...سر گروهبان چند قدم جلو اومد و دستش رو به اسلحه‌اش گذاشت. داد بلندی کشید...تا چند ثانیه فکر میکرد پرده‌ی گوشش پاره شده...هنوز داد سر گروهبان رو یادشه

"شلییک کن کیییم...."

سرگروهبان دستش رو روی اسلحه جین و انگشتش رو روی انگشت سوکجین گذاشت...شلیک شد و هر دو، پسر و مادرش روی زمین افتادند...

"نه....نه....نهههههه"

با صدای فریادش از خواب بیدار شد...سرش به شدت درد میکرد و صدای جیغ برخورد بمب به زمین، داخل گوشش انعکاس پیدا کرد...کابوسهاش تموم بشو نبودند...

"چی شده؟؟خوبی؟؟"

به جونگکوک نگاه کرد و سرش رو تکون داد...سریعا گفت:

"چند ساعت خوابیدم؟؟..."

جونگکوک به ساعت اتاقش نگاهی انداخت و لب زد:

"حدوده...دو، سه ساعت..."

جین از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت...صدای جونگکوک پشت سرش پخش شد:

"کجا میری؟؟"

"ماشین دولتی دستمه باید تحویلش بدم...."

"اینجوری تا دم بزرگراهم نمیتونی بری...خیس عرقی..."

"عادیه..‌.کابوس دیدم..."

جین در خانه‌‌اش رو باز کرد و نیم نگاهی به جونگکوک انداخت:

"فعلا...."

𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora