تو برای من قشنگی.
همونقدر که جنگل با درختاش قشنگه.
همونقدر که دریا با موجاش قشنگه.
همونقدر که روز با خورشیدش قشنگه.
همونقدر که شب با ماهش قشنگه.
همونقدر که این دنیا با تو قشنگه.
تو برای من قشنگی…
مثل یه آغوش بعد یه کابوس ترسناک
__________________
پارت 24: <رویای دروغین🍂>[فلاش بک]
روی پلههای کنار خونهی خاله سوهیون نشسته بود و به اطراف به نگاه میکرد. بیشتر اخمهاش به هم گره میخورد. خالهی مهربونش، استحقاق همچین زندگیای نداشت. بوی فاضلاب شهری به طور عجیبی همه جا رو در بر گرفته بود. صدای داد و عربده هر دقیقه یکبار شنیده میشد.ولی بچههایی که گوشهی خیابون، با هم بازی میکردند باعث میشد لبخند بر لب بیاره. تنها امیدی که میتونست در این خیابونهای تنگ و تاریک و ادمایی که داخل بدبختی و بی پولی غوطهور هستند ببینه...لبخند اون بچهها بود!...کاش هیچوقت بزرگ نمیشدند...
با شنیدن صدای قدمهایی سرش را چرخاند و با دیدن خالهی مهربانش، لبخند زد. خاله سوهیون کنارش نشست و گفت:
"چرا نمیای داخل؟...."
جونگکوک بدون توجه به حرف زن بی مقدمه لب زد:
"باید یه خونه برات بخرم..."
صدای خندهی زن باعث شد نگاهش را به سمتش بچرخونه و با دیدن خندهاش کیف کنه!...زن، دست در موهای جونگکوک کرد و موهای مشکیاش رو بهم ریخت:
"همین که بتونی خوب زندگی کنی برای من کافیه..."
پسر لبخندی زد. زن، با دیدن لبخند پسرکش خوشحال شد و با پرسید:
"خب؟!!...گفتی کله فرفریو پیدا کردی؟!..."
جونگکوک سر به زیر انداخت و'اوهوم' ارامی گفت...خاله سوهیون، حمایت گرانه دستش را پشت کمر پسر گذاشت و دوباره پرسید:
"حس میکنم...اتفاقای بدی براش افتاده. درسته؟!.."
جونگکوک لبخند نصف و نیمهای زد و گفت:
"نه تقریبا، تهیونگ خوب بزرگ شده...یه پیرمرد به فرزندخوندگی قبولش کرده، و حافظهاش رو از دست داده...از اتفاقهای گذشته بی اطلاعه..."
چند ثانیه،سکوت خوشآیند بینشان باعث شد هر دو، غرق در افکار خودشون بشوند. در اخر زن سکوت رو شکست:
"دوست داری گذشته رو به یاد بیاره؟؟ میخوای بهش بگی؟؟"
جونگکوک به زن نگاه کرد. شاید سن کمی داشته باشه اما مثل یک پیرزن، پوستش چروک شده و از درد زانوهاش شکایت میکنه...اگر گذشته رو به تهیونگ میگفت، امکان داشت بیشتر از قبل نابود بشه...مثل سوهیون...

YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...