آدمیزاد گاهی به یک نظر هواخواهِ کسی میشود
گاهی هم صد سال اگر با کسی دمخور باشد، دلش بار نمیدهد که با او دست به یک کاسه ببرد."محمود دولت آبادی"
__________________
پارت 7:<جوکر 🎭>
هر چقدر که به عصر نزدیک تر میشد، کلاب شلوغتر و شلوغتر میگشت...تهیونگ با بی حوصلگی به دخترانی که نیمه برهنه روی استیج میرقصیدند نگاه میکرد. حتی موبایل هم نداشت تا کمی خودش رو سرگرم کنه...به ساعت مچیش نگاه کرد و اروم زیر لب گفت:
" ۶ ساعت گذشته که!!!..."
لب پایینش رو کمی جلو داد و موی فری که رو به روی چشمهاش قرار داشت رو کنار زد...یکی از افراد کوین به میزی که تهیونگ نشسته بود نزدیک شد و گفت:
"اون پسره که همراهت بود کجاست؟رئیس کارش داره..."
با اینکه میترسید سعی کرد بر خودش مسلط باشه و با محکم ترین لحن، جواب اون مردک رو بده:
"ایشون کار مهمی براشون پیش امد مجبور شدند برگردند..."
مرد ناباورانه تک خندی زد و گوشیش رو در اورد...بعد از مکالمه کوتاهی چشمهاش رو به سمت تهیونگ چرخوند و گفت:
"رئیس گفتند تو با من بیای..."
قلب تهیونگ تند تند میزد و دستهاش مثل یک تکه یخ شده بود...مرد پشت بهش کرد و و تهیونگ مطیعانه بلند شد...مثل دفعه پیش وارد راهروی تاریکی شدند و تهیونگ مشغول دلداری دادن به خودش شد.
"تهیونگ اروم باش...هیچی نمیشه...اتفاقی برات بیوفته باید حساب پس بدن...جونگکوک مواظبته!!"
اما واقعا جونگکوکی بود که مراقبش باشه؟...کسی که ساعتها پیش بهش گفته بود، حتی نمیخواد صورتش رو ببینه؟؟ سرش رو پایین انداخت و همراه اون مرد قدم برداشت...نه!!جونگکوک حتی اگر بلایی سرش میامد بر نمیگشت.
با یاداوری حرفهای تلخش، حلقهای از اشک در چشمهاش شکل گرفت...چرا اینطور باهاش صحبت کرد؟.واقعا از بودن کنارش اذیت میشد؟؟..اینقدر حال به هم زن بود؟؟...ازش بدش میومد؟؟
سوالات ذهنش باعث خراشیدن قلبش میشد...اما سرش رو تکون داد تا چشمهاش اشکی نشوند...اگر جلوی کوین ذرهای ترس نشون بده معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد...باید تمام تلاشش رو برای خونسرد و جدی نشون دادن خودش نشان بده...درست مثل جونگکوک...
سعی کرد با تقلید از جونگکوک سرش رو صاف و سینهاش رو جلو بده...باز شدن در روبهروش رو دید و با تمام تلاشش، قدمهایی با صلابت برداشت و داخل اتاق رفت...
![](https://img.wattpad.com/cover/317319720-288-k51520.jpg)
YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...