از یاد نبر
که ترکت نمیکنم،
که تو را
قدم به قدم دنبال میکنم ♥️آلبر_کامو
________________
پارت 28:<قدم به قدم🌈>
"به اندازهی کافی پلیس گیج شده...طبق چیزی که انتظار داشتیم، بعد از دزدیه ماشین حمل پول تعداد نگهبانهای مسلح بانک مرکزی کم شده و به بقیهی شعبهها فرستاده میشه. حالا باید بریم سراغ نقشهی اصلی، سرقت از بانک مرکزی..."
جونکی با ارامش حرفش رو تموم کرد و نقشهی ساختمان بانک مرکزی رو روی میز پهن کرد. بوگوم اخمی کرد و گفت:
"سرقت از ماشینها خیلی کار راحتی بود، اما بعید میدونم این گاوصندق غولپیکر لعنتی رو کاری بشه کرد..."
جونگکوک ارنجهاش رو روی نقشهی روی میز گذاشت و با جدیت به جونگی زل زد:
"خب رئیس، نقشه چیه؟..."
جونکی نگاهی به تهیونگ انداخت و لب زد:
"میتونی هنوز سیستم پلیس رو زیر نظر بگیری؟"
تهیونگ اخمی کرد و با ریشهی کنار ناخنش بازی کرد:
"نه، سریعا متوجه هک شدن سیستم شدند و سیستمهاشون رو عوض کردند..."
"شت..همشون رو؟؟"
"متاسفانه اره..."
جونکی ناامیدانه به صندلی تکیه زد و چشمهاش رو به هم فشار داد. هیچ کس هیچ نظری نداشت. جین با صدایی که خستگی درش موج میزد لب باز کرد:
"اگه برای فرارمون میخوای سیستم پلیس رو مختل کنی، من میتونم..."
جونکی نگاهی به جین انداخت:
"نه جین، برای اینکه راحتتر عبور و مرور کنیم حتما باید دوربینهای سطح شهر رو در اختیار داشته باشیم. نباید زودتر از انجام نقشه لو بریم.."
جین با جدیت به جونکی نگاه کرد:
"باشه، دوربینها تا روز عملیات هک میشن، این کار رو به منو تهیونگ بسپار..."
تهیونگ به جین با نگرانی نگاه کرد. نمیدونست داخل مغز جین چی میگذره؛ اما میدونست هیونگش هر حرفی بزنه با حساب کتابه!
جونکی به نقشه بار دیگر نگاهی انداخت و گفت:
"برای وارد شدن به ساختمان باید با نقشهای متفاوتی وارد بشیم. این کار رو بوگوم انجام میده، چند نفرمون باید گریم شده وارد بانک بشیم، به عنوان یه مراجعهکنندهی ساده...دو نفر باید داخل برن، یکی از اونها بوگوم و دیگری تهیونگه...شما دو نفر وارد بانک میشید به عنوان یه مشتری معمولی و منتظر جونگکوک و جین میمونید. کِوین راه ورود جین و جونگکوک رو هموار میکنه، گفت مشکلی توی فاضلاب بانک مرکزی به وجود میاره و جین و جونگکوک به عنوان تعمیرکار وارد ساختمان میشن...تنها چیزی که راهحلی براش به ذهنم نمیرسه، این لعنتیه..."

YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...