نمیگذارم درد، قلبم را به چیزی زشت تبدیل کند
من به شما نشان خواهم داد که زنده ماندن میتواند زیبا باشد
کریستی آن مارتین
____________________
پارت 19:<کیم تهیونگ...>"همینجاست...نگهدار..."
جونگکوک با شنیدن صدای مینا از یاداوری خاطرات گذشتهاش دست کشید...
گذشتهها شاید در خاطرش کم رنگ شدند، اما هیچوقت زخمی که روی روحش گذاشت را نمیتونه فراموش کنه...
از کشتن اقای دوو، خانم سانگ و اون نگهبان قلدر هیچوقت پشیمون نشد... تنها کسایی که کشت و بعد از دیدن مرگشون پایکوبی کرد، این سه نفر بودند...
ولی...حالش خوب نشد...هیچوقت...مینا دست جونگکوک را گرفت و توجهش را به خودش جلب کرد...لبخندی زد و گفت:
"بریم اوپا...."
پسر سرش را تکان داد...برای دیدن خاله سوهیون نگران بود. نمیدونست اول دلتنگی کنه، سرش داد بزنه، به خاطر خاطرات خوبی که در بچگی براش درست کرده بود، ازش تشکر کنه..یا بدون حرف به چشمهاش زل بزنه...
مینا با دیدن اخمای درهم جونگکوک، دستش را فشار داد و گفت:
"میدونی بعضی موقعها به چی فکر میکنم؟ بعضی موقعها ارزو میکنم کاش مثل kdrama، یه مامان بابای پولدار منو به سرپرستی میگرفتند...شاید اگه...فقط اگه میدونستم کسی به فکرمه، خلاف نمیکردم..."
جونگکوک پوزخندی زد و به موتورش قفل زد. به سمت خانهی خاله سوهیون رفت...چه اپارتمان درب و داغونی!!...
دوباره صدای مینا به گوشش رسید:"شنیدی چی گفتم؟؟!"
پسر اب دهانش را قورت داد و زنگ در را زد...سپس به دخترک پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:
"الانم زندگیمون مثل فیلماست...فقط ژانر ترسناکش!!"
صدای خندهی ظریف دختر کنارش را شنید...و ثانیهای بعد صدای تکیدهای که پسرک، ارزوی شنیدنش را داشت به گوش رسید:
"بله؟؟"
نمیدونست چقدر وقته که نفسش را در سینه حبس کرده...زبان جونگکوک بند امده بود...مینا با دیدن صورت مبهوت پسر زودتر به حرف امد:
"خاله سوهیون، منم مینا...."
"اوه...بیا تو دخترم..."
در اپارتمان باز شد. مینا اول وارد شد و سپس، پسر با پاهای لرزان داخل اپارتمان رفت.
اپارتمان تقریبا قدیمیای بود. با راه پله های کوچک و دیوارهای ترک خورده...به دنبال مینا از راه پله بالا رفت. در گوشههای دیوار، تارهای عنکبوت دیده میشد. مینا لب باز کرد:
"اینجاست اوپا...."
جونگکوک، روبهروی در چوبی ایستاد. مینا در زد و چند ثانیه بعد خاله سوهیون در را باز کرد...

YOU ARE READING
𝐁𝐈𝐆 𝐇𝐄𝐈𝐒𝐓 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕_ 𝐍𝐀𝐌𝐉𝐈𝐍
Fanfiction♤ سرقت بزرگ💰💶♤ "چشمات وحشیه....اما منو یاد چیزی میندازه..." آب دهنش رو قورت داد، با لکنت لب باز کرد: "خوبه یا بد؟؟" " برام فرقی نداره...چون فراموشش کردم" "چرا؟؟" "چون...اون مُرده" (داستان از اونجایی شروع میشه که ۵ نفر تبهکار برای بزرگترین سرقت ۱۰...