با صدای زنگ آلارم گوشی لای یکی از چشماشو باز کرد و با پیدا کردن گوشیش که روی زمین کنار تخت یک نفره و نیمه داغونش قرار داشت آلارمی که هرروز ساعت ۶ صبح بیدارش میکرد قطع کرد . طبق روال هرروز اول "آه" خسته و بلندی کشید و بعد سرشو تو بالشتش فرو کرد و چند ثانیه تو همون حالت موند . وقتی بلند شد و داشت به سمت سرویس کوچیک خونه کوچیکش می رفت شروع کرد به بلند بلند حرف زدن با خودش
+اول میرم شرکت .. اونجا باید تا ۲ کار کنم ... بعدش تا ۶ باشگاه و از ۶ تا هروقت که طول بکشه کافه ... عالیه .. برنامم لب به لب پره !
درحالی که با چشمایی که زیرشون در اثر کم خوابیه همیشگیش گود افتاده بود به خودش تو آینه نگاه میکرد گفت و لبخند احمقانه ای زد و شروع کرد به مسواک کردن
شاید با خودتون فکر کنین که اون یه زندگی خوب داره ولی نه ! شما فقط اشتباه متوجه حرفاش شدین ! منظور جونگکوک از شرکت ... درواقع شرکت حمل و نقلی بود که پسر ۲۵ ساله در نقش خر! توش بار جا به جا میکرد و اگه فکر کردین زندگیش اونقدر گل و بلبله که وقت باشگاه رفتن داره باید بگم بازم اشتباه متوجه اصل قضیه شدین ... جونگکوک مربی باشگاه بود و برای تدریس به اونجا میرفت ! و کارش تو کافه هم ... خب مشخصا گارسونی بود !
طبق افسانه هایی که مادرش تو بچگی براش تعریف کرده بود پدر جونگکوک یه زمانی خیلی پولدار بوده ! ولی پاشو تو راه اشتباهی میزاره و انقدر گند بالا میاره که حالا پسرش ۲۵ ساله داره تاوانشو پس میده !
پدر جونگکوک همون وقتی که فهمید ورشکست شده سکته کرد و مُرد و زن پا به ماهش و پسر بچه معصومی که هنوز بدنیا نیومده بود رو با کوهی از بدهی تنها گذاشت و جونگکوک ... سالهاست داره بدهیای مردی که حتی ندیدتش رو پرداخت میکنه ، چرا ؟ چون اگه نکنه میکشنش ! البته خودش دقیقا نمیدونه برای چی باید زندگی کنه و هدفش از زندگی کردن و زنده موندن چیه اما خب مادر مریضش که خواهرش پرداخت هزینه های درمانشو قبول کرده بود نمیتونست منطق "اصن هدف از بدنیا اومدن من چی بود" پسرش رو قبول کنه و هربار که میفهمید پسرش داره به چرا زیستنش فکر میکنه شروع به گریه و زاری میکرد .
خاله جونگکوک زن خوبی بود . با شوهرش یه زندگی آروم داشتن و دستشون به دهنشون میرسید و جونگکوک و مادرش رو هم خیلی دوست داشتن برای همینم .. برای کم کردن خرج پسر بیچاره هم که شده بعد از مریض شدن مادرش مسئولیت اون رو به عهده گرفتن و با خودشون به بوسان بردن .
وضعیتش تا قبل از رفتن مادرش کمی بهتر بود چون اونا دونفری کار میکردن و درامدشون بیشتر بود ولی حالا ... دو سالی میشد که جونگکوک داشت تنهایی دوبرابر کار میکرد تا به اندازه همون موقع پول دربیاره و خب این خیلی براش سخت بود .
از دستشویی که خارج شد به سمت آشپزخونه نقلیش حرکت کرد و با باز کردن در یخچال و ندیدن هیچ چیزی با مضمون 'غذا' پوکر شد
ESTÁS LEYENDO
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfic💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...