صدای گریه های از ته دل مادر جیمین دل همه رو ریش میکرد و اینکه خود جیمینی که روی یکی از اون صندلی های فلزی نشسته بود و خیره به دیوار رو به روش هیچی نمیگفت و هیچکاری نمیکرد دوست هاش رو خیلی میترسوند . جونگکوک از لحظه ای که رسیده بود سعی داشت جیمین رو به حرف بیاره و یه کاری کنه واکنشی نشون بده اما همه تلاش هاش بی نتیجه بود و حالا که نیم ساعت از اومدن جونگین هم میگذشت همچنان هیچکدومشون نتونسته بودن پسر موطلایی رو به حرف بیارن
فلش بک
جیمین با ترس به سمت در خونه حرکت کرد و انقدر ترسیده بود که نتونست به پیدا کردن کلیداش فکر کنه و با دو ضربه شونش به در قدیمی و رنگ و رو رفته در باز شد و جیمین و پشت سرش یونگی وارد خونه شدن و پسر بزرگتر مجبور شد دوطرف بازوی پسر جلوش رو بگیره تا از ترسه دیدن صحنه جلوی چشمشون روی زمین نیوفته
شیشه بزرگی که روی میز وسط چوبی و رنگ و رو رفتشون قرار داشت حالا تو سر کیونگسو خورد شده بود و پسر ۱۸ ساله غرق در خون روی زمین افتاده و بیهوش شده بود . مادرش یه گوشه از خونه نشسته بود و خیره به پسر بیهوش شدش گریه میکرد و خونه انقدری کوچیک بود که نیاز به گشتن زیاد نباشه و جیمین بتونه مسبب این وضع رو ببینه
پدرش با بدن لرزونی که نشون میداد مواد بهش نرسیده کمی دورتر از جثه ریز کیونگسو با باقی مونده شیشه تو دستش ایستاده بود . دیدن اون مرد کافی بود تا پسر بزرگ خونه به خودش بیاد . خودشو از بین دستای یونگی آزاد کرد و یورش برد سمت مرد لاغر و مشت محکمی تو صورتش زد . مرد انقدر بیجون بود که بلافاصله پخش زمین شد و کمی از شیشه های کف خونه توی بدنش رفت . جیمین با عصبانیت و ترس روی شکم مرد نشست و با گرفتن دوطرف رکابی سفید رنگ تنش شروع به تکون دادنش کرد
=چیکار کردی حرومزاده ؟ تو چیکار کردی ؟ بیشرف چرا اینکارو کردی ؟ ها ؟ چی از جونش میخواستی ؟ چرا این بلارو سرش اوردی آشغال ؟
یونگی که تازه از شوک صحنه جلوی چشماش دراومده بود سریع خودش رو به جیمین رسوند و با گرفتن شونه هاش سعی کرد پسر کوچیکتر رو از روی پدرش بلند کنه
*ولش کن جیمین .. برادرت داره از خون ریزی میمیره !
وقتی یونگی جمله دوم رو با داد گفت جیمین بلافاصله متوقف شد و بعد از زدن مشت دیگه ای به صورت مرد کف زمین از روی جسم لاغر اندام و نیمه هوشیارش بلند شد و اینبار کنار برادرش که با جلوی بدنش روی زمین افتاده بود نشست و با دستی که لرزش محسوسی داشت مشغول نوازش کردن گونه راست برادرش که در معرض دید بود شد
=ک..کیونگی..داداشی..چش..چشاتو باز..باز کن
جیمین با ترس برگشت سمت یونگی که کنارش نشسته بود و با صدایی که میلرزید به حرف اومد
=یه..یه کاری کن..توروخدا..برادرمو نجات بده
یونگی برگشت سمت پسری که اشک تو چشماش جمع شده بود و کل تنش از ترس میلرزید
VOCÊ ESTÁ LENDO
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfic💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...