تمام یک هفتهی گذشته -دقیقا از روز بعدِ شام رمانتیکشون- به جر و بحث راجب این گذشت که جونگکوک معتقد بود خوب شده و باید کلاس هاش رو شروع کنه ولی تهیونگ مخالفت میکرد . ولی خب شما دوست پسر یه توله خرگوش با چشمای کهکشانی نیستین تا بفهمین چقدر سخته تا توی اون کهکشان سیاه نگاه کنین و حرفی بر خلاف میل صاحبش بزنین ... در نتیجه بعد از یک هفته این جونگکوک بود که داشت آماده میشد تا همراه با تهیونگ به شرکت بره و همونجا توی کلاس های خصوصیش با استادهایی که قرار بود اون رو به درس های جاموندش برسونن شرکت کنه
-خوب گوش کن آقا پسر ... به محض اینکه حس کنم کوچکترین دردی داری برت میگردونم خونه و دیگه نمیزارم یک قدم بدون اجازهی من برداری ... مفهوم بود ؟
تهیونگ با جدیت و درحالی که انگشت اشارش رو تهدید آمیز تکون میداد خیره به جونگکوکی که توی ماشین نشسته و حالا تو پارکینگ شرکت میخواست پیاده بشه گفت و پسر کوچیکتر تند تند سرش رو بالا پایین کرد
هر دو پسر از ماشین پیاده شدن و با آسانسور مخصوصه مدیریت به طبقهی پنجم که فقط برای تهیونگ ، بوآه و یونگی بود رفتن . منشی که هفته ها بود اون دو پسر رو ندیده و خبر بیماریشون به گوشش رسیده بود با خوشحالی بلند شد و بهشون احترام گذاشت
€خوش اومدین ... حالتون چطوره ؟
تهیونگ فقط با جدیت به دختر جوون خیره شد و چیزی نگفت اما جونگکوک لبخند مهربونی بهش زد و جواب داد
+ممنونم لیا ... هردومون خوبیم
€شنیدم که بعد از برگشت از مسافرت مریض شدین ... واقعا خوشحالم که میبینم الان حالتون خوبه
منشی جوان با خوشروییه ذاتیش گفت و جونگکوک ازش تشکر کرد و پشت سر تهیونگی که خیلی توجهی به مکالمه نداشت وارد اتاق شد
+وایی کاناپهی خوشگلم ... دلم برات تنگ شده بوود
جونگکوک به محض دیدن کاناپهی تک نفرهای که جلوی میز تهیونگ و جای همیشگیه خودش بود گفت و با خوشحالی به سمتش دویید و روش نشست
-راجب دوییدن بهت چه هشداری داده بودم ؟
پسر بزرگتر درحالی که به سمت صندلی خودش میرفت با لحنِ هشدار دهندهای گفت و باعث شد لبخند رو لب جونگکوک خشک بشه و هوف کلافهای بکشه
+خرگوش بازی ممنوع !
با لحنی که کلافگی ازش میبارید گفت و تهیونگ بعد از اینکه روی صندلیش نشست سرش رو بالا پایین کرد
-خوبه که یادته
جونگکوک چشماشو توی کاسه چرخوند و بلند شد تا لپتاپش رو از دست تهیونگ که از ماشین تا اتاق براش حمل کرده بود بگیره . دوست پسره غلابیش طی این مدتِ اخیر اول از درجهی رئیس به دوست پسرِ واقعی و حالا به بیبی سیترش¹ ارتقا پیدا کرده بود !
YOU ARE READING
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...