+تهیونگ ... وایسا ... آی ... یه دیقه وایسا ... بزار ... بریم ... تو
وسط طبقهی دوم عمارته تهیونگ ایستاده بودن و پسر کوچیکتر سخت در تلاش بود تا دوست پسرش رو متوقف کنه اما موفق نمیشد . تهیونگ از لحظهای که پا به اون طبقه گذاشته بودن لبهاشو روی لبهای جونگکوک کوبیده و مشغول بوسیدنش بود و پسر مو بلند دائم سعی میکرد به عقب هلش بده اما نتیجش میشد وقفه افتادن های کوتاه مابین بوسه !
+الان یکی ... میاد ... نکن
-خونه خودمه دوست پسر خودمه میخوام ببوسمش ! کی جرعت داره جلومو بگیره ؟
تهیونگ با جدیت خیره به چشمای جونگکوک گفت و به نظر میرسید موفق شد قانعش کنه چون اینبار که مشغول بوسیدنش شد پسر کوچیکتر به جای هُل دادنش ، تو بوسه همکاری کرد . همونطور که شدیدا درگیر لبهای هم بودن به اتاق رفتن و دقیقا لحظهای که نفس جونگکوک بخاطر مکیدن های وحشیانهی تهیونگ بند اومد به تخت رسیدن و پسر بزرگتر روی تخت پرتش کرد و این باعث شد لبهاشون از هم فاصله بگیره . تهیونگ روی بدنش خیمه زد و تو فاصلهی خیلی نزدیکی از صورتش به چشماش خیره شد
-اگه بدونی چقدر این مدت مراعاتتو کردم و جلوی خودمو گرفتم تا کاری باهات نکنم !
+ولی من هنوز خوب نشدم که !
جونگکوک با شیطنت گفت و باعث شد تهیونگ نیشخند بزنه
-پس من برم یه زنگ به اِلارا بزنم
جونگکوک با شنیدن اسم اون دخترِ تماما عملی که به خودش اجازه میداد به تهیونگش بگه 'ویکتور عزیز' اخم کرد
+چرا ؟
تهیونگ درحالی که هنوزم با ستون کردن دستاش دو طرف سر جونگکوک روش خیمه زده بود با همون نیشخندش با سر به پایین تنش اشاره کرد
-آخه به کمک احتیاج دارم ... شاید اون بتونه یه کاری برام بکنه
چند ثانیه ای طول کشید تا پسر کوچیکتر متوجه منظورش بشه و بعد درحالی که از عصبانیت قرمز شده بود شروع کرد به زدن پسری که داشت با صدای بلند میخندید . مابین مشت هایی که به سینش میزد جاشون رو عوض کرد و بعد از اینکه روی شکمش نشست مشت هاش رو از سر گرفت
+هم تورو هم اون زنیکه رو ... تیکه تیکه میکنم کیم تهیونگ ... همینجوریشم امروز زیادی رو اعصابم بود ... یه اسلحه دارم که خیلی خوب شلیک میکنه ... با همون جفتتونو میکشم ... تازه اون زبونشم میبرم که دیگه جرعت نکنه به تو بگه ویکتور عزیز ... میخواد بره ازش کمک بگیره ... تو بیخود کردی مرتیکه !
تهیونگ نمیدونست بخاطر خندهی زیاد نفسش بند اومده یا مشت های سنگین جونگکوک ولی از کمبود اکسیژن قرمز شده بود
+بعد اینکه کشتمت دیکتو از جاش میکنم تا دیگه به کمک کسی احتیاج نداشته باشه ... نخنددد
'نخند' رو تقریبا بجای فریاد ، جیغ زد و باعث شد خندهی تهیونگ شدت بگیره . پسر بزرگتر که دیگه از شدت خنده و مشت هایی که خورده خسته شده بود دو دست پسری که همرنگه گوجه شده بود رو گرفت تا متوقفش کنه
YOU ARE READING
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...