"دو هفته بعد"
بلاخره روز برگشت به خونه رسیده بود . تو دو هفتهی گذشته به معنی واقعی کلمه به همه سخت گذشت ! جونگکوک هر روزش رو با درد گذرونده و هر دفعه موقع راه رفتن گریه کرده بود . تهیونگ فقط دوبار و اون هم با خواهش و التماس همه از جمله جونگکوک به خونه رفته و درست و حسابی استراحت کرده بود و به غیر از اون دو دفعه ، کلا نشسته میخوابید و خورد و خوراک درست و حسابی هم نداشت . جونگین تمام این مدت روی صندلی های فلزیه جلوی در اتاق جونگکوک خوابیده و حتی برای دوش گرفتن هم به خونه نمیرفت و با لباس هایی که کیونگسو براش از خونه میاورد ، تو اتاق جونگکوک به حمام میرفت . یونگی کل روزش رو توی راه میگذروند و از خونه به بیمارستان ، از بیمارستان به شرکت ، از شرکت به بیمارستان ، از بیمارستان به خونه میرفت و کم مونده بود سر به کوه و بیابون بزاره . بوآه یه تنه به جای همه کار میکرد و اگر مدیر جدیدشون یعنی لی دونگ ووک بهش تو بعضی کارها کمک نمیکرد احتمالا استعفا میداد چون حضور یونگی هم خیلی مفید نبود ! پسرِ خسته از زندگی فقط برای شرکت تو جلسه ها مفید واقع میشد و در بقیه موارد اصلا شرکت نبود که بخواد کمک کنه ! جیمین هم روزهاش رو تو کافهی شرکت ، با فکر کردن به دوستاش و دوست پسرش و خودخوری بابت اینکه به هیچکدومشون نمیتونه کمکی بکنه میگذروند و شبها مثل یک مادر که بچش تازه بدنیا اومده بالای سر یونگی مینشست تا مطمعن بشه میخوابه
+تهیونگ ... یواشتر
جونگکوک با صدای پردردی خطاب به پسری که داشت کمکش میکرد لباس های بیمارستان رو با لباس های خودش تعویض کنه گفت و باعث شد تهیونگ با سرعت کمتری پیراهن سفید رو از تنش دربیاره . هنوزم با وجود اینکه بخیه هاش رو کشیده بود جای گلولش درد میکرد و دنده هاش با هر تکونی که میخورد تیر میکشید ولی خوشبختانه کبودی هاش خیلی کمتر شده بودن و دیگه اثر زیادی ازشون نمونده بود و برای همین دیگه تمام بالاتنش بخاطر درد نبض نمیزد
بعد از تعویض لباس های گشاد بیمارستان با یه هودی اورسایز و شلوار اسلش ، تهیونگ بهش کمک کرد تا از روی تخت بلند بشه و روی ویلچر بشینه . راه رفتن براش راحتتر شده بود ولی همچنان نمیتونست بدون کمک کسی راه بره و با یکم راه رفتن فورا بخاطر درد خسته میشد برای همینم مجبور بود تا رسیدن به ماشین روی ویلچر بشینه
+خوشحالم که بلاخره داریم از این جهنم میریم بیرون
جونگکوک آروم گفت و تهیونگ هم با لبخند تاییدش کرد و با گرفتن دسته های ویلچر اون رو به حرکت دراورد و از اتاق خارج شد . یونگی ، جونگین و چندتا بادیگارد بیرون در منتظرشون بودن و بعد با فاصله های مشخصی کنارشون به راه افتادن و با سوار شدن تو ونی که از قبل جلوی در منتظرشون بود به سمت خونه حرکت کردن
خوشبختانه توی خونه آسانسور وجود داشت و جونگکوک مجبور نشد برای رسیدن به اتاق خواب از کلی پله بالا بره و از درد مرگ رو جلوی چشماش ببینه
ESTÁS LEYENDO
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfic💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...