دو روز از اون اتفاق گذشته بود و تو تمام این مدت جونگین به همراه دو بادیگارد دیگه جلوی در اتاق جونگکوک کشیک میداد . هر دوازده ساعت اون دو بادیگارد جاشون رو با دوتای دیگه عوض میکردن اما جونگین تو تمام این دو روز بجز برای دستشویی رفتن و خوردن غذا و چند باری که به پسر توی اتاق سر زد ، از روی صندلی فلزی جلوی در اتاق جونگکوک بلند نشده بود .
درحالی که دست به سینه نشسته و با تکیه دادن سرش به دیوار پشتش چشماشو بسته بود با شنیدن صدای قدم های کسی چشم هاشو باز کرد و با دیدن کیونگسو شوکه شد
#تو اینجا چیکار میکنی ؟
کیونگ درحالی که مشخص بود معذبه رو به روی پسر نشسته ایستاد و قبل از حرف زدن کوله پشتیش رو روی صندلی کناریش گذاشت
▪︎اومدم جونگکوک هیونگو ببینم و البته مامانم گفت اینارو برات بیارم
زیپ کوله مشکیش رو باز کرد و با دراوردن یک دست لباس از توش اونهارو به جونگین داد
#واقعا مامانت گفته یا بازم همون جریانه غذای تشکره ؟
جونگین با لبخند پرسید و باعث شد کیونگ بهش چشم غره بره و لگدی به پاش بزنه
▪︎واقعا مامانم گفت و اینم گفت که بجای اون ازت معذرت خواهی کنم که بدون اجازه رفت سراغ کمدت
جونگین باز هم لبخند زد و سرش رو به معنی 'اشکال نداره' تکون داد
▪︎میتونم برم ببینمش ؟
جونگین لباس هاش رو کنار کوله کیونگ گذاشت و شونه بالا انداخت
#نمیدونم خوابه یا بیدار ... ولی تو شانستو امتحان کن
▪︎میگم ... خیلی حالش بده ؟
کیونگسو با شک پرسید و جونگین با ناراحتی سرشو بالا پایین کرد
#خیلی ... خیلیم درد داره
لحنش آروم و غمگین بود و این قلب پسر کوچیکتر رو فشرده میکرد
▪︎دلم نمیخواد درد بکشه ... جونگکوک هیونگ یکی از اون معدود استثناهاییه که دوسش دارم
جونگین تکخندی کرد و به در اتاق پسر ذکر شده خیره شد
#مگه اصلا کسی هست که دوسش نداشته باشه ؟
قبل از اینکه کیونگ چیزی بگه در اتاق باز شد . تهیونگ با یه دست کمر جونگکوک و با یه دست دیگه دستش رو نگه داشته و به پسری که صورتش از درد جمع شده بود کمک میکرد تا راه بره . جونگین سریع از جاش بلند شد و به سمتشون رفت
#هیونگ چیشده ؟
-دکتر گفت امروز باید تا بیرون در راه بره
جونگین با ناراحتی به چهرهی پر از درد دوستش خیره شد که حتی نمیتونست چشماشو باز نگه داره و پلکهاش رو محکم به هم فشار میداد
YOU ARE READING
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...