با قدم های بلند وارد انبار شد . این دومین بار توی کمتر از یک ماه بود که به اون انبار میرفت . از دفعه اول به چیز خاصی نرسید اما امیدوار بود این دفعه حقایق مهمی رو متوجه بشه . دوتا بادیگارد بزرگ جثه دو طرف صندلیای که یک مرد چهل و خردهای ساله بهش بسته شده ایستاده بودن . یونگی هم شونه به شونش راه میرفت و وقتی به نزدیکی مرد رسیدن اون با لحنی ترسیده به حرف اومد
<آقای کیم چرا منو اوردین اینجا ؟ جریان چیه ؟ من چیکار کردم آخه ؟
تهیونگ بی حرف و با چهرهای که هرکسی رو میترسوند دستاشو توی جیبای شلوار پارچهایش کرد و به مرد خیره موند
*کار خیلی بدی کردی آقای چویی ... خیلی بد !
یونگی با لحنی ترسناک زمزمه کرد و باعث شد ترسی که توی چهرهی مرد بود بیشتر بشه و با نگاهی ترسیده برگرده سمت یونگی که سمت چپ تهیونگ ایستاده بود
<من که کاری نکردم ... من یه نظافتچیه سادم ... نکنه اشتباهی موقع نظافت خطایی ازم سر زده ؟
*آقای چویی آقای چویی ... یکم خونسرد باشین ... چرا انقدر ترسیدین ؟ ما که آدمای خطرناکی نیستیم ، هستیم ؟
یونگی با همون لحن قبلی به اضافهی یک نیشخند پرسید و بعد کمی سرش رو به مرد نزدیک کرد
*نکنه چیزی از ما میدونین که باعث ترستون شده ؟
مرد تند تند سرش رو به دو طرف تکون داد
<من چیزی نمیدونم ... آخه چی باید بدونم ؟ شما ساعت هاس منو به این صندلی بستین ... من فقط ترسیدم ... چی باید بدونم آخه ؟
یونگی با حالت تفهیم سرش رو بالا پایین کرد و صاف ایستاد
*منطقیه ... خب آدم وقتی ندونه جرمش چیه بیشتر میترسه ... حق با شماس ... پس من کاملا توجیحتون میکنم که چرا الان اینجایین
عقبگرد کرد و همونطور که به سمت جایی راه میرفت ادامه داد
*فقط قبلش ... رئیس این اواخر مریضیه سختی گرفته بودن و ممکنه با سرپا ایستادن خسته بشن ... اجازه بدین اول راحتیه ایشونو فراهم کنم
صندلیای که گوشهای از انبار قرار داشت رو برداشت و با آرامش رو اعصابی -صرفا برای بیشتر ترسوندن اون مرد- سمت تهیونگ رفت و صندلی رو پشتش روی زمین گذاشت
*بفرمایین آقای کیم
تهیونگ که از ثانیهی اول یک کلمه هم حرف نزده و فقط جوری که اون مرد حتی جرعت نکنه تو چشماش نگاه کنه بهش خیره شده بود با دراوردن دستاش از تو جیبای شلوارش روی صندلی نشست ، یک پاش رو روی اون یکی انداخت و دست به سینه شد
*خب حالا بریم سر اصل مطلب
یونگی با صدایی بلند و رسا به همراه نیشخندی ترسناک گفت و دقیقه کنار تهیونگ ایستاد

STAI LEGGENDO
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...