با حس خیسی صورتش از جا پرید . پشت سرش تیر میکشید و چشماشم خوب نمیدید برای همین چند دقیقهای طول کشید تا کامل به خودش بیاد و بتونه اطرافش رو ببینه . دستاش به دیوار بسته شده بودن و دو مرد خیلی گنده تر از خودش با صورت کاملا پوشیده شده جلوش ایستاده بودن و سطل بزرگی که تو دست یکیشون بود نشون میداد توی صورتش آب پاشیدن تا بهوش بیاد . به محض اینکه چشماشو بینشون چرخوند و اونها متوجه شدن بهوش اومده یکیشون جلو رفت و مشت محکمی به شکمش کوبید . اون مشت آغاز بقیه مشت ها و لگدهایی بود که به بدنش کوبیده میشدن . با وجود اینکه درد داشت بند بند وجودش رو از هم میپاشید اما صدایی از خودش در نمیاورد . این چیزی بود که از زمان مسابقاتش ، از جونگین یاد گرفته بود ... که هر چقدرم که درد داشت حتی کوچکترین نالهای نکنه و الان یه جورایی حتی ناله کردن بخاطر کتک خوردن رو بلد نبود !
نمیدونست چقدر گذشته ولی انقدر کتک خورده بود که حتی نمیتونست درست نفس بکشه . دید که یکیشون گوشیش رو دراورد و بعد از چند دقیقه صدایی دستگاهی توی اون کلبهی کوچیک چوبی پیچید . مخاطب اون جملات تهیونگش بود ! این نشون میداد که فرضیه پسر بزرگتر درست بوده و اون رو گرفتن تا تهیونگ رو تحت فشار بزارن . ولی تهیونگش مریض بود ! چطور دلشون میومد یه آدم مریض که تبش خیلی بالاعه رو اذیت کنن ؟
داشت به مریضی تهیونگ فکر میکرد که یهو نفهمید چیشد و فقط صدای بلند شلیک رو شنید و بعد چنان دردی توی شکمش حس کرد که قفل دهنش شکسته شد و با صدای بلند فریاد زد . درد نفسگیری بود و حس میکرد از درون درحال تجزیه شدنه . این چه درد کشندهای بود ؟ بعد از مدت کوتاهی درد انقدر بیحالش کرد که دیگه حتی نمیتونست درست سرش رو بالا نگهداره
-توله خرگوش ؟
صدای تهیونگش بود ؟ واقعا اون بود یا داشت لحظات آخر عمرش توهم میزد ؟ سرش رو با گیجی بلند کرد و تونست ببینتش . واقعا تهیونگ بود . رنگ پریده و بیحال به نظر میرسید ولی تهیونگ بود ! چشمای جونگکوک بخاطر اشکی که توشون حلقه زده بود تار میدید و داشت خودشو لعنت میکرد که چرا دیدش واضح نیست .ولی صبر کن ... چرا تهیونگ گوشش رو به کتفش کوبید ؟
-میام دنبالت جونگکوک باشه ؟ یکم طاقت بیار ... فقط یه کوچولو
چقدر به شنیدن صداش تو اون لحظاتی که داشت از درد میمرد احتیاج داشت ! تهیونگ یکبار دیگه گوشش رو به کتفش کوبید و مغز از کار افتادهی جونگکوک بلاخره به یاد ردیابی افتاد که توی گوشواره کوچیک مشکیش بود . متقابلا کاری که تهیونگ کرده بود رو تکرار کرد ولی دیگه تصویرش جلوی چشماش نبود . دوباره سرش به سمت پایین پرت شد و چشماشو از شدت درد محکم به هم فشار داد . تحمل این درد دیگه واقعا غیر ممکن شده بود ولی تهیونگ گفت طاقت بیاره نه ؟ باید اینکارو میکرد ... باید طاقت میاورد تا یکبار دیگه هم که شده مردی که عاشقش بود رو ببینه
YOU ARE READING
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...