صبح که از خواب پاشد خبری از تهیونگ نبود و خودش تنها کسی بود که روی اون تخت بزرگ و راحت دراز کشیده بود . برگشت سمت سقف و درحالی که مثل ستاره دریایی دست و پاهاشو از هم باز کرده بود به سقف خیره شد و به فکر فرو رفت .
سه روز پیش این موقع کجا بود ؟ به ساعت گوشه اتاق نگاه کرد و وقتی دید عقربه هاش ساعت ۹:۴۰ رو نشون میدن فهمید که تو شرکت حمل و نقل بوده . احتمالا داشته یه جعبه خیلی سنگین رو جا به جا میکرده و همزمان جواب طلبکارایی که انگار تفریحشون زنگ زدن و تهدید کردنش بوده رو میداده . الان کجاست ؟ روی یه تخت نرم و بزرگ که احتمالا قیمتش از قیمت خونه کوچیک جونگکوک بیشتره دراز کشیده و حداقل ۲۴ ساعته که گوشیش زنگ نخورده !
به لطف کیم تهیونگ اون الان تو یه عمارت زندگی میکرد ، مجبور نبود گشنه بره سرکار و دعا کنه دیگران غذا بخرن تا اون بتونه بخوره ، مجبور نبود هر روز با ترس از اینکه الان میکننش تو یه گونی و بجای بدهیش میفروشنش به یه بار یا یه سادیسمی که دنبال شکنجه کردن دخترا و پسرای جوونه زندگی کنه ، مجبور نبود به پایی که هیچوقت فرصت نکرد به طور کامل خوب بشه خیلی فشار بیاره و حتی برعکس ! حالا میتونست اون پارو درمان کنه ، و از همه مهم تر .. دیگه بخاطر شدت فشارهای روحی و جسمی و روانیای که روش بود تو سن قبل از ۳۰ سالگی موی سفید در نمیورد
جیمین و جونگین احمق بودن که سرزنشش کردن و سرش داد زدن .. اون بخاطر داشتن زندگیای که توش آرامش داره فدا کردن جونش که چیزی نیست ، الان دیگه حاضر بود آدمم بکشه چون دیگه نمیخواست به روزای تاریک و نحسش برگرده !
بارها طلبکارا بهش پیشنهاد داده بودن که در ازای همه بدهیاش تبدیل به یه برده جنسی یا عملا یه هرزه بشه و مدام زیر آدمایی که فقط دنبال یه جا برای خالی کردن خودشونن بره اما جونگکوک .. خودشم میدونست غرور تو زندگیش جایی نداره اما اینکار .. حاضر بود بمیره ولی انقدر عاجز نشه که تن به همچین چیزی بده و علاوه بر روحش ، جسمشم بخاطر پدرش از بین ببره .
اما کیم تهیونگی که حالا باید یاد میگرفت بهش بگه تهیونگ .. ازش شرافتمندانه ترین کاریو که میتونست برای ناجیش انجام بده میخواست .. "فدا کردن جونش" .. و جونگکوک بی منت و با جون و دل و درحالی که سرش بلند بود اینکارو میکرد !
از جاش بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش و درحالی که ساعت دیگه ۱۰ شده بود به طرف پایین رفت و یونگی و تهیونگ رو توی سالن بزرگ پذیرایی دید که نشستن و دارن باهم حرف میزنن
+صبح بخیر
با نزدیک شدن بهشون گفت و جوابش یه صبح بخیر آروم از یونگی و یه تکون خوردن سر از تهیونگ بود و فاک ! جونگکوک به طور ابلهانه ای فقط با دیدنش یاد بوسه شب قبلشون و اینکه کل شب از گرمای آغوشش لذت برده افتاد و باز تپش قلب گرفت !
YOU ARE READING
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...