با صدای پایی که تو اتاق شنید به سرعت تو جاش نشست و دنبال منبع صدا گشت ولی با دیدن جونگکوک که جلوی تخت ، خیره به زمین و بدون اینکه حواسش به اطرافش باشه راه میرفت نفس راحتی کشید
-چرا نخوابیدی ؟
با صدای خش داری که نشون میداد تازه از خواب بیدار شده گفت و جونگکوکی که تو دنیای دیگهای سیر میکرد رو ترسیده تو جاش پروند . پسر کوچیکتر برگشت سمت تهیونگ که روی تخت نشسته بود و با گیجی بهش خیره شد
+تو چرا بیدار شدی ؟
تهیونگ با انگشت شست و اشاره مشغول ماساژ دادن چشماش شد و همزمان جواب داد
-صدای پاتو که شنیدم فکر کردم یکی از بیرون اومده تو اتاق
جونگکوک شرمنده به پسری که مشخص بود هنوزم گیج خوابه خیره شد
+ببخشید ... فکر نمیکردم راه رفتنم بیدارت کنه
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با باز کردن چشماش و خیره شدن به چشمای جونگکوک تو تاریکی مطلق اتاق که فقط نورهای بیرون پنجره کمی روشنش میکردن سرشو به دو طرف تکون داد
-مهم نیست ... نگفتی چرا نخوابیدی
جونگکوک دستی توی موهای بلندش کشید و اونارو به عقب هل داد
+فردا کلاسام شروع میشه ... فکر کردن بهشون نمیزاره خوابم ببره
تهیونگ لبخند محوی به پسر کوچیکتر زد و با عقب کشیدن خودش به تاجی تخت تکیه داد
-منم اولین باری که میخواستم برم دانشگاه خیلی استرس داشتم (تکخندی کرد) میدونی راستش به نظرم مسخرس ... آخه من حتی آدمم کشته بودم و عین خیالم نبود ... ولی شب قبل از شروع دانشگاه خوابم نمیبرد
جونگکوک که رو به روی تهیونگ ایستاده بود و با دقت به حرفاش گوش میکرد لبخند محوی زد
+نمیتونم تورو وقتی استرس داری تصور کنم ... تو ذهن من تو خیلی قوی تر از اونی که از استرس خوابت نبره
تهیونگ بیصدا خندید و با حالت سوالی سرشو به دو طرف تکون داد
-چرا ؟
جونگکوک که هنوزم لبخند رو لبش بود شونه بالا انداخت
+نمیدونم ... تو قوی ترین آدمی هستی که من باهاش آشنا شدم ... همیشه میدونی چی میخوای ، همیشه میدونی چیکار باید بکنی ... حواست به همه چیز و همه کس هست ... تو هر موقعیتی بهترین واکنشو از خودت نشون میدی ... هم مهربونی هم جدیای هم دقیق و ریز بینی ... یعنی در کل ... برای من تو نمونهی یه انسان کاملی
تهیونگ لبخند عمیقی زد . اون همیشه مورد تعریف و تمجید قرار میگرفت و خیلیا ازش به عنوان یه الگو یاد میکردن ولی چرا وقتی جونگکوک این حرفارو میزد انقدر به دلش مینشست ؟
VOUS LISEZ
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...