Chapter 34

11.6K 1.4K 651
                                    

دوباره جلوی همون کلبه ایستاده بود . جلوی همون دری که یه زمانی ، همین چند هفته‌ی پیش ، با حالی وحشتناک بد ایستاده و برای رفتن به داخل مردد بود . در رو باز کرد و به طور واضحی جونگکوک رو روی دیوار رو به رویی دید . دستاش بسته بود و زیر پاش دریاچه‌ی خون شده بود . صدای خودش که اسم پسر بسته شده رو زمزمه کرد توی گوشش پیچید . جونگکوک سرش رو بلند کرد و اولین قطره اشک از گوشه چشمش چکید و با صدایی پر از درد گفت 'درد داره' . دیگه نتونست حجم خاطراتی که به مغزش هجوم بردن رو تحمل کنه و چشماشو بست و حالا تو سرش پر شد از صدای جونگکوک . صدای پر از دردش وقتی میترسید زنده نمونه و به تهیونگ گفت دوسش داره حالا بیشتر از قبل دردناک تو سرش اکو میشد

با دستی که بین دست لرزونش قرار گرفت چشماش رو باز کرد و به طرف جونگکوک فعلی چرخید . همون جونگکوکی که سالم بود و از چشمای سیاهش اشک جاری نشده بود . جونگکوکش الان سالم بود ، دیگه درد نمیکشید و بدون ترس از مردن بهش میگفت دوسش داره . کامل به طرفش چرخید و جثه هیکلی جونگکوک رو به آغوش کشید

+من خوبم ... از همیشه بهترم ... تنها کسی که الان خوب نیست اون زنه

عشق چطور تونسته بود تا این حد ضعیفش کنه ؟ آدمی که هیچوقت به قوّت قلب هیچکس احتیاج نداشت حالا به حدی از یادآوری خاطرات حالش بد شده بود که یکی باید آرومش میکرد . جونگکوک تو اون لحظه خیلی قوی تر از خودش به نظر میرسید و این باعث میشد از خودش عصبانی بشه . اون باید همیشه قوی میموند ولی تو اون لحظه واقعا احساس ضعف میکرد . بعد از چند ثانیه از جونگکوک فاصله گرفت و دوباره به رو به روش خیره شد . اینبار بجای جونگکوکِ بسته شده به دیوار ، الارا به صندلی بسته شده و بیهوش وسط کلبه بود . کتِ لباسی که قبل از رفتن به کلبه پوشیده بود رو توی تنش مرتب کرد و با قدم های محکم به طرف وسط کلبه رفت و روی صندلی‌ای که رو به روی الارا بود نشست و وقتی جونگکوک کنار صندلیش ایستاد با اشاره سر به بادیگاردی که پشت صندلی الارا ایستاده بود فهموند تا کاری کنه زن بهوش بیاد . بادیگارد قد بلند سطل آبی که کنارش بود رو برداشت و با ایستادن رو به روی جسم بیهوش و بسته شده‌ی زن کل آب رو روی صورتش پاشید و باعث شد با ترس تو جاش بپره . تهیونگ با اشاره‌ی سر به بادیگارد اینبار بهش فهموند از کلبه خارج بشه و بعد به چهره‌ی ترسیده الارا خیره شد

'اینجا چه خبره ویکتور ؟ داری چیکار میکنی ؟

زن که بخاطر پاشیده شدن آب توی صورتش هنوزم از ترس نفس نفس میزد با چشمای گرد شده پرسید و باعث شد تهیونگ نیشخند بزنه

-دارم کاری که حقته رو میکنم !

'خودتو تو دردسر انداختی ویکتور ... آدمام تا الان فهمیدن که دزدیدیم و میان سراغت !

زن با اخم های در هم گفت و باعث شد تهیونگ کمی با صدای بلند بخنده و بعد با چشمای برزخی بهش خیره بشه

My Boyfriend Is My Bodyguard 💵Donde viven las historias. Descúbrelo ahora