Chapter 16

13.4K 1.4K 380
                                    

با باز کردن پیشبند از دور گردنش چرخید تا به اتاقک گوشه کافه بره که چشمش به یونگی خورد . پسر بزرگتر دست به سینه جایی نزدیک به کانتر ایستاده و خیره به زمین غرق در فکر بود . جیمین با همون پیشبند تو دستش بهش خیره شد و ناخودآگاه لبخند به لبش اومد . یونگی هر شب میومد دنبالش تا اونو برسونه خونه جونگین و حتی تو این شرایط که درگیر تنظیم مسافرت تهیونگ و جونگکوک بود هم به دنبالش اومده بود

حسی که جیمین به یونگی داشت خیلی متفاوت از حسش به دوست پسرای قبلیش بود . البته یونگی هنوز دوست پسرش نبود ولی پسر مو طلایی شک نداشت که یه روزی میشه !

جیمین عادت داشت یکی رو تو زندگیش داشته باشه که تو گه ترین شرایط بتونه با اون حواسشو یکمم که شده از وضعیتش پرت کنه . تعریف دوست پسر برای جیمین دقیقا همین بود ! دوست پسر مساوی است با فاک بادی برای شرایط مضخرف ! برای همینم معتقد بود حسش به یونگی متفاوته چون یونگی بیشتر مثل یک دوست بود . هر شب تو راه برگشت به همه‌ی حرفاش گوش میداد ، غرغرهاشو تحمل میکرد و اگر نمیخواست بره خونه با ماشین میگردوندش

چیزی که تو طول زندگی جیمین خیلی نسیبش نشده بود رو حالا یونگی هی دو دستی تقدیمش میکرد . احترام ! پسر بزرگتر تو تمام این مدت مقدار زیادی احترام نثارش کرده بود و این زیادی احساسات جیمینی رو که کل عمرش یا توسط پدرش تحقیر شده و یا اطرافیانش بخاطر بیش از حد فقیر بودنش و اینکه یه کافه دار معمولیه باهاش بد رفتار کرده بودن قلقلک میداد

یونگی که انگار سنگینی نگاه جیمین رو حس کرده بود سرشو بلند کرد و چند ثانیه طول کشید تا اخمای درهمش که حاصل از تو فکر بودنش بود باز بشه و لبخند محوی بزنه

*بریم ؟

=الان میام

با عجله وسایلشو جمع کرد و همراه پسر بزرگتر از کافه خارج شد و دوتایی به سمت آسانسور حرکت کردن

=جونگکوک بهم گفت امروز دوستت به من شک کرده بود ... ولی تو ازم دفاع کردی

درحالی که منتظر اومدن آسانسور بودن جیمین بدون نگاه کردن به پسر کنارش گفت . یونگی سرشو چرخوند و به نیمرخ پسر مو طلایی خیره شد

*اونقدری شناختمت که بدونم امکان نداره همچین کاری کرده باشی

جیمین لبخند عمیقی زد و متقابلا با چرخوندن سرش به یونگی خیره شد . بازم مقدار زیادی احترام و اعتماد که توسط مین یونگی به پارک جیمین پیشکش شده و قلب پسر کوچیکتر رو لرزونده بود

باهم وارد آسانسور شدن و جیمین با یادآوری چیزی سریع چرخید سمت یونگی

=راستی جونگکوک اینا کجا قراره برن ؟

*ایتالیا

یونگی خیلی آروم و خیره به در آسانسور گفت ولی وقتی جیمین 'چی' رو فریاد زد با ترس چرخید سمتش

My Boyfriend Is My Bodyguard 💵Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang