یک ماه و نیم گذشته برای جونگکوک به عجیب ترین و غیر قابل باور ترین حالت ممکن گذشت و بیشتر از کل زندگیش توش اتفاق افتاد جوری که پسر پایین شهری حس میکرد نمیتونه همشون رو هضم کنه . میپرسین چرا ؟ خب بزارین یه توضیح مختصری راجبش بهتون بدم :
یک روز بعد از اون بوسه ی جونگکوک ، تمرینات تیراندازیش با تهیونگ شروع شد . تهیونگ اول کلی راجب اجزای یه اسلحه بهش توضیح داد بعد بردش به یکی از اتاق های طبقه پایین که برای آموزش تیراندازی تهیه شده بود و آموزش رو شروع کرد . جونگکوک اوایل یه حالت پنیک کردهای داشت و دستاش همزمان با لرزیدن مدام عرق هم میکردن و این باعث میشد گند بزنه ولی بعد از چند روز بلاخره براش عادی شد و از یه جایی به بعد فهمید از فرایند نشونه گرفتن و بعد شلیک کردن خیلی هم خوشش میاد ! البته صبوری های تهیونگ و تلاش هاش برای از بین بردن ترس جونگکوک رو نباید نادیده گرفت !
روتین روزانش اینجوری شده بود که تا ساعت ۸ صبح میخوابید ، با تهیونگ و یه روزهایی بوآه و یه روزایی یونگی صبحانه میخورد ، پسر بزرگتر کل روز تو اتاق کارش سر میکرد ، خودش هم کل روز تو طبقه پایین ول میچرخید و ورزش میکرد ، با تهیونگ نهار میخورد ، بعد از ظهر ها یکساعت با مربی مبارزه میکرد و تکنیک یاد میگرفت ، یکساعت فیزیوتراپی میکرد ، یکساعت تیراندازی یاد میگرفت ، یکی دو ساعت میرفت باشگاه خودشون و البته یواش یواش همه شاگرداشو سپرد دست مربیای دیگه ، شب با تهیونگ و یه بادیگارد میرفتن محلش و اون دوباره تبدیل به بچه پایین شهری میشد و آبنبات میدزدید و به بچه ها میداد ، موقع خواب یا اون تهیونگ رو میبوسید یا تهیونگ اون رو و بعد مثل یه زوج عاشق پیشه تا صبح بغل تو بغل میخوابیدن و روزایی که تهیونگ باید میرفت شرکت تا حضوری به کارهاش برسه جونگکوک هم در همون نقش دوست نداشتنیه 'دوست پسر کَنه' همراهش میرفت و کل روز تو اتاق تهیونگ مینشست و یه وقتاییم به جیمین سر میزد
یه روزایی وگا میرفت اونجا و جونگکوک با اون دختر بامزه و شیرین زبون وقت میگذروند . یه روزایی جیمین میرفت پیشش و راجب اینکه زندگیش خیلی گوهه ، یونگی هی شل میکنه بعد سفت میکنه و نمیزاره درست و حسابی مخشو بزنه ، زندگیش خیلی گوهه ، مامانش هرروز پامیشه میره کمپ ترک اعتیاد تا بابای لاشخورشو ببینه ، کیونگ زیادی بی اعصاب شده ، زندگیش خیلی گوهه ، خونه جونگین زندگی کردن دیگه داره زیادی معذبش میکنه ، هنوز نتونسته پول رهن یه خونه رو جور کنه و باز هم زندگیش خیلی گوهه صحبت میکرد . یه روزاییم جونگین میرفت پیشش و علاوه بر حرف زدن و درد و دل کردن موقع ورزش کردن نگاش میکرد و اشتباهاتشو اصلاح میکرد
روز به روز از تعداد بادیگاردهای تهیونگ کم میشد و پسر بزرگتر بجای اینکه اون محمولهی ذکر شده تو تماس رو رد کنه دقیقا قبولش کرد! و بدون اینکه بلایی سر کسی بیاد و کسی بمیره هفته پیش محموله جا به جا شد و فعلا که خبری از تهدید کننده ها نبود . احتمالا طفلیا از میزان کله خر بودن تهیونگ هنوز تو شوک بودن !
YOU ARE READING
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...