با وجود بدن درد شدیدی که داشت بلاخره موفق شده بود چند ساعتی به لطف مسکن بخوابه و وقتی چشماشو باز کرد با دیدن حالت تهیونگ لبخند عمیقی روی لبش نشست . پسر بزرگتر روی صندلی ، نزدیک به تخت نشسته و دست چپش تو دست جونگکوک بود و دست راستش رو محکم زیر شکمش پیچیده بود و با گذاشتن سرش روی دست جونگکوک که توی دستش بود خوابیده بود . درواقع جونگکوک باید بخاطر مدل بد خوابیدنش عذاب وجدان میگرفت اما بعد از حرفای دیروز تهیونگ ، با دیدن این وضعش قلبش به تپش افتاده و لبخند روی لبش اومده بود
به چند ماه اخیر که نگاه میکرد خودش از سرعت عوض شدن زندگیش میترسید ! همین چند ماه پیش یه بچه گدای پایین شهری بود که همیشه موقع راه رفتن به پشتش نگاه میکرد تا مبادا کسی بخواد خفتش کنه و کوهی از بدهی داشت که باید پرداخت میشد . بعد یهو تبدیل شد به دوست پسر قلابی کیم تهیونگ ، قاچاقچی اسلحه و صاحب شرکت تبلیغاتی ویکتور و بخاطر محافظت ازش حتی تا دم در دستشویی هم همراهیش کرد ! در همون حین تهیونگ تصمیم گرفت بزرگترین و در عین حال دست نیافتنی ترین رویاش رو براش به واقعیت تبدیل کنه و توی یه دانشگاه ثبتنامش کرد و چهارسال دیگه اون عملا فارق التحصیله رشتهی مدیریت از یه دانشگاه خیلی خوب و معتبر میشد ! به کشوری که همیشه آرزوشو داشت ببینه سفر کرد . همون وسطا عاشق شد . اولین رابطه جنسیش رو با مردی که عاشقش شده بود تجربه کرد . وقتی برگشت دزدیده شد . تیر خورد . برای اولین بار گریه کرد . اما در نهایت ...
تو یکی از اتاق های منفورترین مکان زندگیش مردی که عاشقش شده بود به قشنگ ترین شکل ممکن بهش ابراز عشق کرد !
تهیونگ روز قبل خیلی منطقی باهاش حرف زده بود و با وجود اینکه داشت از احساسات تو قلبش میگفت اما کاملا توجیحش کرد که با کنار اون موندن ممکنه چه چیزایی رو تجربه کنه . قلبش فشرده میشد وقتی میدید پسر بزرگتر حتی خودشم نمیدونسته چه موجودات خطرناکی اطرافش وجود دارن . قبلا چند باری لا به لای صحبتاشون متوجه شده بود که هیچوقت نمیخواسته پا تو این راه بزاره اما پدر و مادرش هرکاری تونستن کردن تا به این راه بکشوننش . تهیونگ چون هیچوقت نمیخواست یه قاچاقچی بشه هیچوقتم افکارش مثل اونها نشده و نمیتونست حدس بزنه یه عده برای کنار زدنش تا کجا میتونن پیش برن
کمرش بخاطر تو یه حالت خوابیدن گرفته بود برای همین کمی خودش رو جا به جا کرد و ضمن اینکه صورت خودش از درد تو هم رفت تهیونگ هم از جا پرید و با گیجی بهش خیره شد
-چیشده ؟
با صدای خشداری که نشون میداد تازه بیدار شده پرسید و جونگکوک آروم چشماشو باز کرد و بهش خیره شد
+بدنم درد گرفت ... خیلی این مدلی موندم
تهیونگ بلند شد و با بالا بردن دستی که دور بدن جونگکوک پیچیده بود مشغول نوازش کردن موهای بلندش شد
CZYTASZ
My Boyfriend Is My Bodyguard 💵
Fanfiction💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر و کله میزد و حالا اون اینجا بود ... کجا ؟ خودشم نمیدونست ! یه جایی که احتمالا پایان زندگی نکبت بارش...