part 1

1.6K 71 8
                                    

کتاب قوانین
مهمترین و پایدار ترین قانون کشور :
خانواده سلطنتی برای پسرانشان درسن24سالگی در مسابقه (بازی خوشبختی)یک همسر انتخاب میکنند.

بخش اول مسابقه:دختران فقط در سنین 14تا20سال اسمشان به طور اجباری در گوی شیشه ایه مسابقه میرود ،دختران14ساله یک بار،15ساله دوبار،16ساله سه بار،17ساله چهار بار،18ساله پنج بار ،19ساله شش بار،20ساله هفت بار اسمشان در گوی می افتد.گوی هر 10منطقه با یک دیگر فرق میکند.و 10دختر از هر10 منطقه که اسمشان از گوی بیرون کشیده شده به پایتخت میروند و برای بخش دوم اماده میشوند.
بخش دوم مسابقه:دختران منتخب شده از هر منطقه در یک برنامه با مجری درمورد خودشان صحبت میکنند و مردم پایتخت در سالن تماشاچی هستند و این برنامه به طور مستقیم در تمام کشور برای همه پخش میشود. و در یک شب با شاهزاده دیدار می کنند ،پنجاه درصد رای را شاهزاده و پنجاه درصد بقیه را مردم می دهند.و یک دختر را انتخاب میکنند و 9دختر دیگر کشته می شوند.

با صدای مادرم بیدار شدم.مادرم:انجل...انجل...پاشو._ بلند شدم و به اتاق کوچیکم نگاه کردم،ما توی منطقه دهم هستیم،اینجا مردم از همه جایه کشور فقیر تر و ناامید تراند.خانه ها کوچیک و مردم غم باد گرفته و دخترا دارند دعا میکنند که اسمشان در قرعه نیوفتد چون شانس مرگشان زیاد است.خواهرم لیندا تازه چهارده ساله شده اسمش برای اولین بار توی گوی میرود ولی من هیجده سالمه و اسمم پنج بار توی گوی میره ...میرم توی حال ... پدرم وقتی پنج سالم بود فوت کرد و من نون اور خونم ،مادرم فکر میکنه توی تنها رستوران منطقه کار میکنم البته همین کارو میکنم ولی نصف ادمایی که میان اونجا مست اند و من به راحتی میتونم جیبشون رو بزنم . با توجه به مهارت من و مستی یه اونا پول خوبی دستم میاد .میدونم اگه مادرم بفهمه ناراحت میشه ولی اگه اینکارو نمی کردم الان از بی پولی و گشنگی تلف شده بودند...من:صبح بخیر._مادرم:صبح بخیر._من:لیندا کو؟_ مادرم:تو اتاق_خونمون خیلی کوچیکه دوتا اتاق داره یکی برای من و اون یکی برای مادرو خواهرم ...رفتم تو اتاق لیندا گوشه تخت نشسته و داره یواشکی گریه میکنه .من:لیندا!چی شده؟_لیندا:اگه ... اگه اسمه من بیوفته چی؟..._ کنارش نشستم .من:این حرفو من باید بزنم که اسمم پنج بار میره اون تو،تازه نگران نباش اسم این همه ادم میره اون تو ...اسم تو نمیوفته._بغلش کردمو دستمو توی موهاش بردم...رفتیم اشپز خونه و یه تیکه نون و پنیری که مادرم گذاشته بود رو خوردیم. مادرم:تا یک ساعت دیگه باید برای مسابقه. بازی خوشبختی توی میدون باشیم._ من:مسابقه بازی خوشبختی؟بهتره بگی بازی کثیف،اونا دخترا رو از هر منطقه میگیرن و نه تاشون رو میکشن و یکی رو به اجبار زن کسی میکنن که تا حالا ندیده پس گند میزنن به زندگی طرف و میرن._مادرم و لیندا بهم خیره شدن فهمیدم صدام رفته بود بالا و تقریبا داشتم داد میزدم.من:ام...ببخشید من یکم از این مسابقه بدم میاد...همین._ مادرم:مارتین هم همین حس رو نسبت به بازی داره._مارتین دوست پسرم توی نانوایی منطقه کار میکنه.حتما اونم میترسه اسم من از گوی بیاد بیرون ...لیندا:مامان چطور اسم تو توی قرعه نیوفتاد؟._مادرم:زندگیه دیگه معلوم نیست با کی چیکار میکنه._ ادامه داد،مادرم:ولی ایندفعه مسابقه برای شاهزاده... ام اسمش هریه ...پسر بامزه ایه،عکسشو یه بار دیدم._ من:خوش به حال برنده لازم نیست یه ایکبیری رو تحمل کنه._ یک ساعت بعد... رفتم سمت نانوایی تا مارتین رو ببینم...من:سلام._مارتین:انجل...سلام._دستمو گرفت و از نانوایی رفتیم بیرون.._.من:مادرم گفت چقدر برای مسابقه نگرانی._مارتین:این یکی هم تموم میشه و بعد..._من:بعد چی؟_مارتین :با هم ازدواج میکنیم._من:ازدواج؟_مارتین :اره نکنه با من ازدواج نمیکنی؟_من:معلومه باهات ازدواج میکنم ولی الان باید بریم تو میدون._مارتین:باشه._یک دقیقه بعد...همه توی میدان بودیم ،مادر پدرا یه طرف ایستاده بودن و دخترا توی هر سن باید یه قسمت میرفتند لیندا رو بردم قسمتش و خودم هم رفتم قسمتی که ههیجده ساله ها بودن...یاده اخرین حرفام با پدرم افتادم...
*فلش بک*
پدرم مریض روی تخت دراز کشیده بود...سرفه میکرد،رنگش مثل گچ سفید بود،عرق تمام بدنش رو گرفته و دکترا جوابش کرده بودند،مادرم گریه میکرد و منم کنار تخت پدرم نشسته بودم ...پدرم:انجل...انجل._من:بله بابایی._ پدرم:موا...مواظب مادرو ...خواهرت باش._سرفه هاش مانعه حرف زدنش میشد...پدرم:من...من،اونا رو به تو میسپارم ... بعد از من تو نون اور خونه ای..._سرفه هاش اینقدر خفیف بود که کل بدنش رو تکون میداد...پدرم:مواظب خانواده باش._من:من ازشون مواظبت میکنم بابا._ لبخند بی جونی زد ...و بعد چشماش برای همیشه بسته شد خب من بعد از ده سالگی تنها نون اور خونه شدم تا الان و شکم مادرو خواهرم رو سیر کردم توی منطقه ما خیلی ها به دلیل گرسنگی میمیرند ولی به خاطر من این اتفاق برای مادرو خواهرم نیوفتاد...پس من روی حرفم ایستادم.
*پایان فلش بک*
مجری مسابقه یه زن زشت با موهایه نارنجی بود...مجری:خانم ها به مسابقه ی بازی خوشبختی خوش امدید._منتظر بود مردم دست بزنن ولی اینجا منطقه دهه کسی اینجا دست نمیزنه،همه بهش خیره شدند ...با اون لبخند مسخره و بزرگ ادامه داد...مجری :خب با اجازه همگی میریم که اسم خانم خوشبخت منطقه ده رو از توی گوی بکشیم بیرون._ دستشو دوبار توی گوی چرخوند و یک کاغذ رو گرفت...قلب همه اومد تو دهنشون ...مجری:خب...خانم خوشبخت منطقه ده ....لیندا فیتیس._ چی؟لیندا؟ بین این همه ادم چرا لیندا؟نه...نه .با چشمام توی جمعیت دنبال لیندا گشتم ...داره به سکو ای که باید بره روش نگاه میکنه.توی صورتش میشه غم رو دید.خیلی اروم میره سمت سکو...صدای پدرم تویه سرم میپیچه(مواظب خانواده باش...من اونا رو به تو مسپارم.) من:نههههه ... نهههههه... صبرکنین._میدوم سمتش ،من:من...من،داوطلبم...من داوطلبم._ همه به من خیره بودن ، به لیندا رسیدم.من:برو...برو مامان رو پیدا کن...باشه؟...افرین برو._سرشو به علامت تاکید تکون داد و توی جمعیت دوید ...سربازا دستمو گرفتنو منو تا بالای سکو بردن ... مجری:خب،یه داوطلب داریم...اسمت چیه عزیزم؟_ میکروفن رو گرفت سمتم ...من: انجل فیتیس ... _ مجری:خانم خوشبخت منطقه ده ...انجل فیتیس._ بازم منتظر دست زدن مردم بود ولی اونا فقط نگاه کردن...مجری:پایان بخش اول مسابقه بازی خوشبختی رو اعلام میکنم._ بعد من با همراهی سربازا سوار یه ون شدم...دارم به زور خودمو کنترل میکنم تا گریه نکنم.اون زن برعکس لبخندی که جلو مردم داشت توی ون خیلی جدی و اخمو بود. من:میخوام خانواده ام روببینم._مونارنجی:خواسته هات زود شروع شد،نمیشه._من:ولی..._مو نارنجی:گفتم نه._ فهمیدم دیگه خانوادمو و مارتین رو نمیبینم ...بعد از سه ساعت گذروندن زمان توی منطقه نه ، سوار یه قطار شدیم و بعد یک و نیم روز بعد به پایتخت رسیدیم جایی که من فقط توی تلوزیون دیده بودم.مردم اینجا شاد و خوشحال بودند و اومده بودن تا دخترا رو که از هر منطقه اوردن رو ببینن...از قطار پیاده شدم و داخل ساختمان مرکزی شدم...هر ده تامون توی یه اتاق نشسته بودیم .یکی از پنجره بیرون رو میدید معلومه از پایتخته ،بعضی ها گریه میکردن و دو،سه تایی هم دارند با خودشون کلنجار میرن که اشک هاشون نریزه.دوتا داشتند با خوشحالی با هم حرف میزدند،من دارم خیلی عادی به مکالمه اونا گوش میدم،اولی:شنیدم شاهزاده خیلی خوشتیپه...اسمشم قشنگه._دومی:اره،میگن چشمای سبز،قدبلند،مو های شکلاتی و مجعد...یه فرشته کامل_من:هر دوتاتون میمیرین_بهم نگاه کردن .یکیشون:چی؟_من:اونی که داره از پنجره بیرون رو میبینه از پایتخته برای دیدار دوباره با خانواده اش که از الان دلش برایه اونا تنگ شده تمام تلاششو واسه زنده موندن میکنه و اونایی هم که دارند گریه میکنن حتما تا چند وقت دیگه این تصمیم رو می گیرند و اونایی هم که دارند با اشک شون کلنجار میرن قبلا این تصمیم رو گرفتن و از اونجایی که شانس کمی دارین میشه گفت اصلا ندارین._اون یکی:امیدوارم مخت زنده نگهت داره ._ من:مخم میخواد ولی احساس تنفرم نسبت به این مسابقه کثیف و لعنتی که برای دخترا ارزشی قاعل نمیشه ،نمیخواد بزاره زنده بمونم،تازه دروغ نگو معلومه از خداته من بمیرم که تو برنده شی._تمام دخترایه تو اتاق خیلی خوشگل بودن مو هایه روشن ، چشمایه رنگی ولی من موهام و چشمام قهوه ایه ولی قد بلندی دارم ،...یه زن تقریبا پیر اومد تو اتاق ،زن:بسته دیگه خانما ،با همراهیه مراقباتون برین به اتاق هاتون ._مراقب من یه خانم 30تا35 ساله بود منو به اتاقم برد ،توی یه اتاق رفتم که اندازه اش فکر کنم. میشد کل خونمون ،قشنگ و تمیز...مراقبم اسمش ساراست ، سارا:زود بخواب.._من:چرا؟_سارا:فردا قراره جلویه کل کشور از خودت بگی ._من:فردا؟اینقدر زود؟من هیچی به ذهنم نمیرسه اونجا بگم._سارا لبخند زد،سارا:فقط کاری کن مردم دوستت داشته باشن._
**********************
داستان رو دوست دارین؟
لایک و کامنت لطفاااااااا:-):-):-):-):-)
هر نظری که دارین رو بدین...

Life GameWhere stories live. Discover now