((انجل))
چشمام رو باز میکنم...توی خونه هستم ... توی اتاق خودم...هری کنارم نشسته،میاد جلوتر...هری:حالت خوبه عزیزم؟_
من:بریم._
هری:چی؟کجا؟_ من:با لیندا بریم. یه جای دور از پایتخت یه جای دیگه میخوام برم منطقه ده ولی دیگه منطقه دهی نیست._ هری:ولی یه جایی هست که نزدیک و شبیه اونجاست..._ من:کجا؟_
هری:منطقه نه،اخرین منطقه_
...
وسایلهامون رو جمع کردیم و حالا با لیندا سوار یه ون قطار هستیم که با سرعت بسیار زیاد مارو میبره منطقه چهار و از اونجا با هواپیما میریم منطقه نه...از ون قطار پیاده شدیم و سوار هواپیما شدیم....اینجا راحت تره....من کل راه رو خوابیدم... بیدار که شدم منطقه نه بودیم....با یه ماشین مشکی و شیشه دودی رفتیم به یه خونه بزرگ و قشنگ و روبه جنگل...جنگلی که اخرش به منطقه ده ختم میشد و الان به کوه های خاکستر میرسه... روی یه میز و صندلی نشستیم.هری:عزیزم من باید برم شهر داری ظهر میام._ هری منو بوسید و رفت. لیندا:من یه احمقم؟_ من:من ادم رکی ام....پس اره هستی._ لیندا:باورم نمیشه دوستم نداشت و بهم دروغ گفت._ من:خیلی چیزا باور کردنی نیست ولی حقیقته._ لیندا:همینه که اذیتم میکنه._ من:من میخوام یکم راه برم تو برو تو._ پاشدم و اون رفت تو.شال سه گوشم رو دور خودم پیچیدم و دروازه رو باز کردم و رفتم بیرون...توی جنگل راه میرم...اینجا منو یاد منطقه ده میندازه....دلم برای اون سکوت تنگ شده....آه... من چند وقته دارم اینجا راه میرم؟خیلی وقته ولی حس اش نمیکنم.
مرد:انجل فیتیس؟_
بر میگردم ببینم که اسمم رو گفت و همون ....همون مرد است.
من:تو همونی هستی که منو نجات داد ....تو همون مردی._
مرد:اره._ چندین نفر دیگه از بالا و پشت درخت ها میان بیرون ....وای...این همه ادم خودشون و توی جنگل پنهان کردن جوری که هیچکی اونا رو نمیبینه ولی همشون رنگ چشمای من رو دارن...من:شما کی هستین؟_
مرد:ما ....ما باز مانده های منطقه ده هستیم._
من:چی؟_ فقط تونستم همینو بگم وقتی با یه دستمال جلوی دهنم بیهوش شدم....
چشمام رو باز میکنم .... اه ....من کجام؟ اینجا یه جورای شبیه یه مرکز جنگی و نظامی زیر زمینی چون هیچ پنجره ای نداره.من:اخه کدوم املی یه زن حامله رو بیهوش کرد؟_ مرد:نگران نباش مقدارش حساب شده بود به بچت اسیبی نمیزنه...من جوان (jooan) هستم خانم استایلز._ من:نه به من بگو فیتیس یا انجل من فامیلی شوهرم رو نگرفتم._ جوان:دقیقا از همینت خوشم میاد همیشه خودتی انجل._ من:حالا پسر خاله نشو خانم انجل من زن ولی عهدم اون قدر ها هم همیشه خودم نیستم._گفتم و پاشدم و توی این سالن پر از تفنگ و جهیزات چرخ زدم.جوان:هدف ما پایین کشیدن قانون پایبندیه یعنی همون بازی خوشبختی .... دو دختر منم تو همین بازی مردن._ من:چند نفزین؟_ جوان:پانصد تا سرباز پایه داریم بدون به حساب اوردن زنها و بچه ها ولی تجهیزات،تا دلت بخواد._ من:خب من قبول میکنم._ جوان:چیو؟_
من:اینکه رهبرتون باشم._
جوان:تو ذهن منو خوندی._ من:ولی شرط دارم._ جوان:هر چی باشه قبول._ من:زیاد عجله نکن._جوان:شرط هات رو بگو._ من:یک به هیچ وجه هرگز حتی یک تار مو هم از سر هری کم نمیشه وگرنه همه چیو ول میکنم.خواهرم لیندا اونم باید سالم بمونه.نایل اون اهمیتی نداره هر کار خواستین بکنین ولی مواظب اشلی باشین و همچنین لویی._جوان:باشه خیلی کم بود._ من:تموم نشد الان نمیتونم به همه چی فکر کنم بعدا بهش اضافه میکنم._ جوان :مشکلی نسیست_
من:خب....کی حمله میکنیم؟_*******************************
خب من امتحان هام بیستم تموم میشه و دوباره تعداد گذاشتن پارت ها مثل قبل میشه :-)
![](https://img.wattpad.com/cover/39729889-288-k815094.jpg)
YOU ARE READING
Life Game
Randomاسم من انجل فیتیس هست...ساکن منطقه ده، بدترین و افسرده ترین منطقه کشور(اخر الزمان) ... من از خانواده ام محافظت میکنم با تمام توانم ولی من چقدر میتونم دووم بیارم؟من زندگی رو پس زدم و اغوش مرگ رو پذیرفتم ولی زندگی کار اش با من تموم نشده بود و هنوز نقش...